#آنیوتا_پارت_140

نظر او این بود که یک مرد متاهل ، با زن و بچه که باید عنقریب دیپلم مهندسی بگیرد حق ندارد ترک تحصیل کند ، خانواده اش را رها نماید و آینده مشترکشان را به خطر بیاندازد . بعد از یک شب بگو مگوی داغ ، ناتاشا گفت که افسوس می خورد از این که زن چنین احمقی شده است .



ولادیمیر فردای همان روز به کمیساریای امور جنگ رفت .

با این وجود آنها صمیمانه با هم خداحافظی کردند .

ناتاشا در ایستگاه راه آهن به به گریه افتاد و ووکای کوچولو با اینکه هنوز چیزی سرش نمی شد گریه می کرد و به نیم تنه ی پوستی نو پدرش می چسبید .

آنها به هم قول دادند که مرتب برای هم نامه بنویسند . و در واقع مچنتی به طور خیلی منظم و دقیق نامه هایش را در پاکت های سه گوش سربازی به خانه می فرستاد و به ناتاشا اظمینان می داد که دوستش دارد و آرزو دارد زودتر برگردد ، می نوشت که وقتی آلمان ها را شکست دادند چه زندگی خوبی خواهند داشت .

ناتاشا هم به طور منظم جواب نامه هایش را می داد . ناتاشا با خصلت ویژه ای که داشت نامه های خودش را شماره گذاری می کرد و موقعی که مچنتی با درجه ستوانی در نزدیکی رژف زخمی شد ، بیست و هشتمین نامه را دریافت کرد . البته این یک نامه نبود ، کارت پستال کوچکی بود که روی آن چند سطر نوشته شده بود . طی این چند سطر به اطلاعش رسانده بود که همه چیز درخانه مرتب است ، ووکا دارد بزرگ می شود و قوی و سالم است . علاوه بر این چند کلمه هم درباره ی جزییات خانه که دانستنش برای یک سرباز این همه گرامی و عزیز است نوشته شده بود .



مچنتی را که زخمی شده بود به یک بیمارستان پشت جبهه فرستادند که در شهر کالینین بود . این شهر که در روزهای اشغال آسیب زیادی دیده بود ، عقبگاه دوردستی محسوب می شد و با کمال میل و میهمان نوازی از زخمی ها پذیرایی می کرد . بیمارستان های نظامی این شهر از لحاظ مواظبت و نگهداری در سطح عالی معروف بودند .



جراحت مچنتی جدی از آب درآمد . جراحت او از این جهت وخامت پیدا کرده بود که در جهت پیشروی ماموران بهداری نتوانستند او را فوری پیدا کنند و در موقع زخم بندی صحرایی اقدامات کافی جهت ضد عفونی کردن کامل زخم بع عمل نیامده بود . در نتیجه زخمش ملتهب شد .حتی خطر عفونت خون بوجود آمد . لیکن مراقبت در سطح بالا و ارگانیزم قوی مچنتی بیماری را شکست داد .

از این بیمارستان هم نامه ها همچنان به شهر واقع در اورال می رفت . دست مچنتی که آسیب دیده بود به خوبی تحت فرمانش نبود و او هنوز قادر به نوشتن نبود و نامه های مثلثی شکل خود را به هم اتاقیش دیکته می کرد . او می گفت و هم اتاقیش می نوشت که به خاطر حمله به رژف به دریافت نشان پرچم سرخ نایل گردید و آرزو دارد هر چه زودتر بهبود پیدا کند و با پیروزی در جنگ به برلن برسد و پس از آن به خانه باز گردد .



ناتاشا هم جواب او را داد و در نامه نوشته بود که به عنوان همسر یک دارنده ی نشان پرچم سرخ موفق شد به جای اتاق کوچک دانشجویی ، آپارتمان مناسبی در یک خانه نو ساز دریافت نماید و بطور حتم مچنتی بعد از مراجعت به خوبی و راحتی می تواند در آن استراحت کند .



مچنتی خوشحال شد و این بار با دست خودش نوشت که احتمالا به او اجازه خواهند داد که برای طی دوره ی نقاهت به اورال عزیزش برگردد . اما فرصت نکرد که جواب این نامه را دریافت کند . او را سوار قطاری کردند که زخمی ها را به پشت جبهه می برد .

مچنتی خوشحال بود از اینکه در خانه از مراقبت پزشکی بیشتری برخوردار خواهد بود و علاوه بر آن اینکه در قطار غذای بهتری می دادند و لزومی نداشت از جیره ی جنگی خودش استفاده کند .

این یک موفقیت بود چون دلش نمی خواست دست خالی نزد همسر و پسرش بازگردد .


romangram.com | @romangram_com