#آنیوتا_پارت_139
مچنتی با زنده کردن منطقی روز گذشته با خود به این نتیجه رسید که دلیل رفتن آنیوتا همین بوده .
فصل 21
وقتی به این نتیجه رسید حتی احساس آرامش کرد . آخر توضیح این واقعه غم انگیز و در عین حال ساده که متاسفانه اغلب در زمان جنگ رخ می داد هیچ کاری نداشت . درضمن خود مچنتی هرگز این واقعه را پرده پوشی نمی کرد . او فقط و فقط دوست نداشت این صحنه زندگی قبلی خودش را که خود نیز همیشه درصدد فراموش کردن آن بود باز کند .
بله ، یک چنین دختری به اسم ناتاشا وجود داشت . او دانشجو بود و مجنتی نیز با او هم دوره بود . ناتاشا دانشجوی با استعدادی بود و درعین حال فوق العاده زیبا .
همه چیزش خوب بود ، اندامش ، صدایش ، و خطوط چهره اش و زیبایش . تقریبا نیمی از دانشجویان دوره ی آنها بدون موفقیت عاشق او بودند .
و اما مجنتی که جوان چهارشانه و زیبایی با چشمان قهوه ای و موهای بور بود و خوب درس می خواند و در انواع و اقسام مسابقات شهر و استان از عنوان انستیتوش دفاع می کرد ، شانس آورد و بالاخره ناتاشا بعد از مقایسه و سنجش های فراوان او را انتخاب نمود .
آنها ازدواح کردند . و به راحتی بر خلاف خیلی از زوج های دانشجویی زندگی نسبتا خوبی بهم زدند . موقعی که سال سوم انستیتو بودند صاحب یک پسر شدند . او را به افتخار پدرش ولادیمیر نامیدند که مخفف آن ووکاست . آنها یک اتاق داشتند . ناتاشا عمه خودش را که زن غرغرو و ساده دلی بود از یک شهر کوچک اورال به شهر خودشان آورد تا از ووکا نگهداری کند . پیرزن مواظبت از نوه خواهری و نگهداری خانه خانواده ی جوان را به عهده گرفت .
ولادیمیر بزرگ که از تمام تفریحات خود و حتی ورزش چشم پوشی کرده بود شب ها اضافه کاری می کرد و برای یکی از کارخانه های محلی نقشه های فنی می کشید . البته همه ی اینها آسان نبود . ولی او از ته قلب زن زیبای خودش را دوست داشت و از صرف نیرو مضایقه نمی کرد تا همسرش بتواند تحصیل کند و کمترین احتیاجی به چیزی نداشته باشد .
خلاصه با هم زندگی می کردند و دعوا و مرافعه ای نداشتند گرچه گرمای خاصی در روابطشان وجود نداشت . او در تحصیل به ناتاشا کمک می کرد و هر دوی آنها به طور نسبتا خوبی به سال آخر پذیرفته شدند .
این زوج حتی در انستیتو سرمشق و نمونه دیگران قرار می دادند . عکس های آنها هم بارها روی تابلو افتخار میان بهترین دانشجویان نصب می شد ...
اولین اختلاف جدی خانوادگی موقعی رخ داد که جنگ شروع شد .
ولادیمیر مچنتی به عنوان دانشجوی سال آخر حق داشت رفتن به جبهه را به تاخیر بیاندازد . ولی تصمیم گرفت از این حق استفاده نکند و به اهل خانه اعلام کرد که می رود تقاضای رفتن به جبهه را تسلیم کند .
ناتاشا این موضوع را درک نکرد .
romangram.com | @romangram_com