#آنیوتا_پارت_138
چقدر مچنتی منتظر این لحظه بود ! چقدر در آرزوی روزی به سر می برد که به جای روشنایی چراغ برق نور حقیقی را ببیند . چقدر انتظار لحظه ای را داشت که بطور قطع معتقد شود که بلای جانکاه برطرف شده و او دوباره یک آدم فعال درمیان مردم دیگر شده است .
چند بار درباره ی این روز با آنیوتا حرف زده بودند ! و حالا لحظه موعود فرا رسید ولی از آنیوتا اثری نیست . غیبش زد ، بخار شد ، رفت .
آخر این یعنی چه ؟ چرا ناپدید شد ؟ آخر ممکن نیست که فقط به خاطر سفارش گروهان این همه گرفتاری برای خودش درست کند . ولی شاید هم همین طور بوده . جدا برای همیشه رفت ؟ ... نه ، نه . حتما رفته کاری را انجام دهد که من از آن بی خبرم ...
دیروز چقدر خوی بود ! رژه ی پیروزی ، صدای بلند موزیک ، قدمهای رعدآسای فاتحان ، صدای برخورد چوبه های پرچمها که زیر پای آرامگاه افکنده می شد ند . و این صدای نازک و بچگانه که با شور و شوق همه چیز را تعریف می کرد . آنیوتا چشمهای او بود و آن رژه برای او از این دختر و صدای او جدایی ناپذیر بود . پس چه شده بود ؟ بر شیطان لعنت !
مچنتی که تقریبا فراموش کرده بود امروز چه حادثه ای در انتظار اوست خاطرات دیروز را در ذهنش زیر و رو می کرد تا شاید علت رفتار دختر را بفهمد . و ناگهان متوجه موضوع شد .
سوال دوستش در ذهنش طنین افکن شد که حال ناتاشا و ووکا چطوره ؟ ... آها ، موضوع همینه .
او نمی توانست به خاطر بیاورد که چه جوابی به سروان داده و به نظرش چنین می آمد که آنیوتا این سوال را نادیده گرفته است .
دختر بدون حرف زدن راه می رفت و در گفت و گوی دو دوست دخالت نمی کرد ... البته مچنتی در آن لحظات صورت آنیوتا را نمی دید ولی به نظرش می آمد که دختر کمترین توجهی به این موضوع نکرد و حتی پاسخ پخمه وار سرگرد را نادیده گرفت که گفته بود " منظورتان را فهمیدم ، از این به بعد به گوشم " .
مچنتی با زنده کرده خاطرات آن روز ، به یاد آورد که وقتی کنار در ورودی مترو از سرگرد جدا شدند بقیه را ه را دست به دست هم
نمی پیمودند . انیوتا مثل آن وقتها که به عنوان پرستارش او را به گردش می برد دستش را گرفته بود .
بله ، بله ، بله . او که دیروز سر تا پا غرق در هیجان رژه بوده به این موضوع توجهی نکرده بود و بعد که مرتب وقایع رژه میدان سرخ را برای شنوندگان جدید و جدید بازگو می کرد حتی متوجه نشد که آنیوتا کنارش نبود . پس موضوع از این قرار است !
حالا دیگر مجنتی اعتقاد داشت که این بدبختی به علت وراجی سرگرد روی داده و دختر با شنیدن سوال مربوط به ناتاشا و ووکا به این نتیجه رسیده که او جایی خانواده ای دارد ، خانواده ای که از هر جهت سعی در مخفی کردن آن را دارد . ناراحت شد ؟ ترسید ؟ شاید هم تصمیم گرفت این خانواده ای را که وجود نداشت متلاشی نکند و ووکایی را که نمی شناخت بی پدر نکند . بله ، این کار از عهده ی آنیوتا ساخته بود . او با شهامت و درستی خاص خودش فوری تصمیم خود را گرفته و برای جلوگیری از گفت و گوی دشوار و احتراز از توضیحات مختلف تصمیم گرفته یک مرتبه از زندگیش برود . آخر این اطمینان را هم داشته که دیگر او کور نیست و احتیاجی به حمایت و نگهداری ندارد ... علاوه بر این به طور حتم ناراحت هم بوده که هرگز میان کلامش اشاره ای به این اسم ها و یا موجودیت این اشخاص نکرده است .
romangram.com | @romangram_com