#آنیوتا_پارت_134
وقتی که بیدار شد همان حال خوش شب قبل را داشت ، انگار یه اتفاق خیلی خوب در انتظارش بود . چه اتفاقی ؟... اوه بله . پروفسور قول داده بود امروز باند را از روی چشمش بردارد... او بینا می شود ! صورت آنیوتا را خواهد دید ! و بعد ... امروز یا فردا یا در نزدیک ترین روزهای آینده او و آنیوتا زن و شوهر خواهند شد .
ولی امروز این آنیوتا کجاست ؟ دختر همیشه قبل از سرکشی صبح گاهی پزشکان سری به او می زد . پس چرا غیبش زده ؟ چرا امروز جایی گیر کرده ؟ آنیوتا ساعت یازده هم که معمولا وقتی کارهای عادی پرستاری را تمام می کرد به او سر می زد و روی تختش می نشست و حرف می زد هم نیامد .
مچنتی که تمام افکارش پیرامون بازگشت بینایی اش دور می زد زیاد به این موضوع توجهی نکرد . ولی وقتی آنیوتا بعد از ظهر هم به اتاقش نیامد ، این موضوع سخت نگرانش کرد . فکر کرد ، پس کو ؟ چه اتفاقی برایش رخ داده ؟ آیا به خاطر اینکه دیروز زیر باران ایستاده بودند سرما خورده ؟ ... عجب دختر لجبازیست ! هر چقدر بهش گفتم نیم تنه اش را بپوشد قبول نکرد و با یک پیراهن نظامی اطو کشیده راه افتاد ، درحالیکه هوا بارانی بود . البته باران مدت زیادی نبارید . اما به هر حال باران بود . وانگهی هوا هم نسبتا سرد بود .
مچنتی که سخت ناراحت شده بود به ایستگاه پرستارها رفت . او راه ایستگاه را از حفظ می دانست .
وقتی به مرکز پرستارها رسید پرسید :
- نمی دانید آنیوتا کجا رفته ؟
یکی با لحن نیش داری جواب داد :
- سروان ، خود شما باید بهتر بدانید که سرگروهبان لیخوبابا کجا هستند .
مچنتی از روی صدای پرستار تشخیص داد که این باید همان پرستار کالریا باشد که به علت نداشتن آپارتمان در یک صندوخانه در بیمارستان زندگی می کرد .
romangram.com | @romangram_com