#آنیوتا_پارت_132
- از ارتش که مرخص شدم برمی گردم انستیتو . فکر می کنم قبولم کنند . آخر من و تو از سال آخر به جبهه رفتیم . تو می خواهی چکار کنی ؟
- خودم هم نمی دانم . شاید بروم به انستیتوی هواپیمایی . آخر من الان صاحب تخصص شده ام . خلبان درجه ی یک شکاری هستم . فکر می کنم انستیتو ی هواپیمایی را تمام کنم و شاید برای خودم آدمی بشوم . فکر می کنی نه؟ خیلی هم راحت است . خلبان ماهر شکاری جنگ دوم جهانی . فقط این پام ، این کاسه زانوم ، خدا لعنتش کند . نمی دانم خوب می شود یا نه ؟...
آنها در خیابان گورکی با هم خداحافظی کردند . سرگرد با حالی خوش به طرف مترو لنگید و آنیوتا مچنتی را به طرف کتابخانه لنین که اتومبیل بیمارستان باید در آنجا منتظرشان می ماند برد .
مچنتی گفت :
- تو چرا مدام ساکتی ؟ با وراجیمان خسته ات کردیم ؟ دلت تنگ شد ؟ ... از اسلاوا خوشت نیامد ؟
- نه ، چرا ، آدم جذاب و شادیه .
- خسته شده ای ؟ شاید زیر باران سرما خورده ای ؟
- نه همه چیز عادیست . همانطوری که شما دوست دارید بگویید ...
مچنتی که تحت تاثیر وقایع روز قرار داشت متوجه این ضمیر شما هم نشد . او هنوز هم تحت تاثیر رژه بود ، صدای ارکستر ها و صدای قدم های واحدهایی که در حال عبور بودند ، صدای بلند زنجیرهای تانکها و کف زدنهایی که از جایگاه های بر می خواست و با آن از رهبران حزب و سرداران نامی استقبال می کردند و صدای خاص افتادن چوبه های پرچم ها و اشتاندارت های دشمن روی سنگ در گوشش می پیچید .
romangram.com | @romangram_com