#آنیوتا_پارت_131

- خوب ، از ناتاشا ، از ناتاشا حرفی نزدی . می دانی ، من هم تا سال چهارم پاک دیوانه اش بودم ... شما طی تمام جنگ همدیگر را ندیدید ؟



- دیدیم ... یک بار .



مچنتی با احتیاط سقلمه ای با سرگرد زد ولی کارش تمیز از آب درنیامد . اما مچنتی به این موضوع توجه نکرد .



سرگرد با عجله گفت :

- منظورتان را فهمیدم از این به بعد حواسم هست .



و بلافاصله و با شتاب شروع به تعریف کردن آن کرد که در چه نقاطی جنگ کرده ، چند بار و در چه نقاطی زخمی شده و در کدام بیمارستان های نظامی بستری بوده و در کدامیک از آنها پرستارهای مامانی خدمت می کنند و اینکه کاسه ی زانو چه چیز چرندیست ، بر شیطان لعنت ...



آنیوتا مثل همیشه آرام و با قدم های هماهنگ و موزون راه می رفت . فقط به مچنتی اجازه نداد که زیر دستش را بگیرد بلکه او را مثل سابق که در گردش ها راهنمایی می کرد همراهی می کرد .



سروان که کاملا اسیر خاطرات و تبادل افکار با همدوره ای خود بود متوجه این موضوع نشد . حتی به سکوت و کم حرفیش نیز توجه نکرد . البته همه این چیزها را می شد خیلی ساده توجیه کرد.

"یک چنین روزی و این همه مشاهدات و آنیوتا هم مجبور بوده این همه حرف بزند ... "



سرگرد پرسید :

- خوب ، بعد این چطور می خواهی زندگی کنی ؟


romangram.com | @romangram_com