#آنیوتا_پارت_129
- چشمم . یک چشم را داغان کردند . آن یکی هم کی می داند ، شاید سالم مانده باشد . تو چی ؟
- پایم برادر ، پایم . کاسه زانوم . قول داده اند درستش کنند و سه ماهست که دارند تعمیرش می کنند ... من تو را با اینکه سرت باندپیچی شده فوری شناختم . نگاه کردم و دیدم والودکا مچنتی با یک سرگروهبان بسیار جذاب ایستاده ... تو مرا ندیدی ؟
- من فعلا اسلاوا جان ، چیزی ندارم که باهاش نگاه کنم .
- آره ، راست می گویی ، می فهمم. ولی تو برادر ، بدون چشم هم دختر همراه خوشگلی انتخاب کرده ای . نمی خواهی معرفی مان کنی ؟
مچنتی با خوشحالی گفت :
- استانیسلاو ورونف هم دوره ی من در انستیتو .
با اینحال مچنتی از همان لحظه ی اول تعجب کرد که آنیوتا جواب او را با وشحالی نداد بلکه با لحن سردی بطور خیلی رسمی و نظامی خودش را به سرگرد معرفی کرد :
- گروهیان یکم آنا لیخوبابا .
ورونف فریاد زد :
- چطور ؟ چطور ؟
- همان که شنیدید ، سرگرد .
romangram.com | @romangram_com