#آنیوتا_پارت_126
- ... رفت ... کنار بقیه ایستاد . چیزی به وروشیلوف می گوید و هر دو می خندند ...
آنیوتا که سرتاپا غرق مشهودات خودش شده بود ساکت شد . مچنتی او را وادار به تعجیل نمی کرد . او به صدای غرش ارکستر و قدم دقیق واحدهایی که در حال عبور بودند گوش می داد . بعد غرش تانک ها به گوشش رسید . بعد از آن هم صدای خش و خش لاستیک های توپ ها و عبور کاملا بی صدای واحدهای موتوری که با اتومبیل عبور می کردند شنیده شد .
انیوتا به این علت ساکت شد چون متوجه شد که یک سرگرد ناشناس که یک چوب زیر بغل و یک عصا به دست دیگر دارد و موهای بورش مثل پسر بچه ها از زیر کلاه کاسکتش بیرون ریخته بود و تقریبا نزدیک ریسمان جدا کننده تریبون زخمی ها ازجایگاه دیپلمات ها ی خارجی ایستاده بود ، مدام سر برمی گرداند و به مچنتی نگاه می کرد .
سرگرد مرد هیکل دار و شادی بود . از لحاظ صورت ظاهر شبیه هنرپیشه معروف میخائیل ژاروف بود ، همان هنرپیشه ای که آنیوتا چندی پیش در فیلم " باربر هوایی " دیده بود .
دختر به این فکر افتاد که این سرگرد پسر بچه مانند با آنها چکار دارد ؟ چرا این طور به مچنتی و او نگاه می کند ؟
البته مچنتی چیزی نمی دید و ممکن نبود حدس بزند که چرا آنیوتا یک مرتبه ساکت شد .
سرگرد دوباره سربرگرداند و با قیافه شادی به آنیوتا چشمک زد درست مثل ژاروف در فیلمی که دیده بود . به یک باره نگرانی او تبدیل به نوعی اظطراب شد . زیرا خودش هرگز این سرگرد را ندیده بود درحالیکه سرگرد مخصوصا به خود او چشمک زد .
درست در همین موقع ستونی از سربازان وارد میدان شد که هر کدام پرچم یا چوبه ای که علامت نامفهومی روی قسمت بالای آن بود به دست داشتند . آن ها پرچم ها را به طرف زمین خم کرده بودند . موقعی که این ستون به آرامگاه نز دیک شد صدای فرمانی به گوش رسید و ستون متوقف شد و زیر آرامگاه صف کشید . موزیک ارکستر مشغول نواختن طبل دلهره آوری شد . در همین جا بود که جایگاه ها متوجه شدند که سربازان چه چیزهایی حمل می کردند .
دختر فریاد زد :
- پرچمهای هیتلری را می آورند ! آی مادر جان ، صدها پرچم . به صف به طرف آرامگاه می ایند .
طبل ها بر صدای خود افزودند . حالا این صدای بلند تمام محوطه عظیم میدان را تا لبه پر کرد . مچنتی سرش را به طرف جلو خم کرد انگار می توانست چیزی را از خلال باند ببیند . بعد صدای برخورد چوب و فلز با سنگ به گوش خورد .
romangram.com | @romangram_com