#آنیوتا_پارت_125

اهنگی که دسته عظیم موزیک می نواخت در تمام میدان طنین افکن بود . مچنتی با گوش دادن به حرف های انیوتا سعی می کرد از روی صدا آنچه را که در میدان وقوع می یابد را مجسم کند . سعی می کرد اما موفق نمی شد . همه چیز بی اندازه غیر عادی بود . تصور ذهنی کفایت نداشت . و در عین حال مچنتی به خودش هم فکر می کرد ، با این که چه راهی مجبور شده بود طی کند ، چه نبردهایی متحمل گردد و چه رفقایی از دست بدهد تا به این رژه بیاید . او به گروهان خودش فکر می کرد . به فکر معاون سیاسی خودش بود که برای چند دقیقه در نبرد جای او را گرفت و بعد از شهادت به دریافت نشان نایل شد . به فکر جراحت خودش افتاد . به فکر چشمی که خدای چشم پزشکی نجاتش داد . و درباره ی کسانی که هیچ نوع مهارت پزشکی بیناییشان را احیا نخواهد کرد و برای آنها نور جهان برای ابد در میدان نبرد به خاموشی گرایید . انگار این رژه تمام جنگ عظیم و فوق العاده دشوار خارج از توان انسان را جمع بندی می کرد .

مچنتی ، دوستان زنده و مرده را به یاد می آورد و در این لحشات احساس می کرد که زندگی خود را بیهوده نگذرانده ، سرباز خوبی بود و هر کاری که در حیطه ی قدرتش بود برای به ثمر رساندن پیروزی انجام داده بود .





گویی در پاسخ این افکار ، صدای گرفته ای را که از پشت سر به گوش می رسید شنید :

- بچه ها ، تصور کنید که چه جنگی را بردیم و چه دشمنی را شکست دادیم . جنگ اول میهنی که روسیه خدمت ناپلئون رسید در مقابل جنگ ما چیه ؟ جنگ میهنی ما به مراتب بزرگ تر بود . با تمام فاشیست وارد جنگ شدیم ...



کسی که حرف می زد نتوانست تا آخر ادامه دهد چون از سمت راست جایگاه موج کف زدنها بلند شد .



انیوتا گفت :

- استالین به لبه آرامگاه نزدیک شد . ایستاده است و لبخند می زند . آسمان را نشان داد و سرش را تکان داد به این معنی که باران توی برنامه پیش بینی نشده بود ... یقه بارانی اش را بالا زد . حالا دارد به ما ، به ما نگاه می کند ، پوزخندی زد یعنی اینکه باران برای ما که چیزی نیست ...



صدای کف زدنها همچنان گسترش می یافت و موج موج جایگاه ها را فرا می گرفت .



- ... او هم دارد کف می زند .



اینجا بود که مچنتی اوقاتش فوق العاده تلخ شد که نمی تواند ممنوعیت را رعایت نکند و باند را از روی چشمش بردارد .




romangram.com | @romangram_com