#آنیوتا_پارت_124

هیجان آنیوتا به مچنتی سرایت کرد . مچنتی حس می کرد که آنیوتا چگونه تمام آن چه را که رخ می دهد در وجود خودش جمع می کند ، همه چیز به نظر او مهم می آمد و دلش می خواست همه چیز را تعریف کند ، هم درباره ی اینکه اسب ژوکوف چگونه است و هم درباره ی اینکه چه ارکستر بزرگی در میدان مارش می نوازد به طوریکه جایگاه های خارایی از صدای آن می لرزید ، و هم درباره ی اینکه چگونه فرماندهان جبهه ها از میان ستون هایی که در میدان سرخ جای یکدیگر را می گرفتند خارج می شدند و به آرامگاه نزدیک می شدند و بعد از دادن سلام با شمشیر به جایگاه ها ، از جناح راست آرامگاه بالا می رفتند .



آنیوتا پشت سر هم جریان وقایع را با سرعت مسلسل تعریف می کرد و می ترسید چیزی را از نظر بیاندازد . شاید در این لحظات چنین به نظرش می رسید که خود تاریخ در کنار اوست و مگر می شد چیزی را از نظر دور نگهداشت و ندید و مچنتی را که نمی توانست همه ی این ها را ببیند بی اطلاع گذاشت !



استواری که مدالهایش برق می زد گفت :

- سرگروهبان عجب تند حرف می زنی . دلم برای شوهرت می سوزد . با این طرز حرف زدن دق کشش می کنی .



مچنتی صدای خنده ی دختر را شنید که انگار می خواست با خنده استوار را از سر خود باز کند .بعد به رپرتاژ خود ادامه داد .



در این موقع ابر گنده ای از پشت ساختمان موزه ی تاریخ درآمد و آسمان میدان را پوشاند . آنیوتا این موضوع را هم به مچنتی گفت . ابر به کلی خورشید را پوشاند . باد وزیدن گرفت و نم نم باران شروع شد . قطره های باران روی لبه کلاه کاسکت نو مچنتی چکید . رژه ادامه داشت . ارکستر با صدای بلند به نواختن ادامه می داد و صدای قدم های ستون های نظامی به گوش می رسید . هیچ کس متوجه نم نم باران نبود . ستون های جبهه ها از میدان می گذشتند و پس از رسیدن به آن سوی کلیسا ی واسیلی بلاژنی ، با رعایت اکید نظم و ترتیب به طرف رود مسکو سرازیر می شدند . جبهه ها یکی پس از دیگری عبور می کردند . واحدهای جبهه عظیمی که از شمال تا جنوب امتداد داشت . تعویض جبهه ها را مچنتی از روی تغییر آهنگ هایی که نواخته می شد تشخیص می داد زیرا استوار مدال دار که به همه چیز وارد بود گفته بود که هر جبهه ای با سرود مارش خودش عبور می کند .



ناگهان آنیوتا با صدای بلندی فریاد زد :

- ولادیمیر ، قوای خودمان ! جبهه شماره یک اوکراین . کانف خودمان جلوی ستون است . عجب قدم می زند ، مادر جان . از همه بهتر شمیرش را بلند کرد ! چکمه هایش برق می زند ... ولادیمیر شما که او را می شناسید ؟



- دیده بودمش . موقعی که هجوم به میدان جنگ ساندومیرسکی را تنظیم می کردیم آمده بود به هنگ ما . ایستاده بود و تماشا می کرد . اتفاقا گروهان ما سینه خیز پیشروی می کرد . به یکی از سربازها نزدیک شد . سرباز جوان چاق و پخمه ای بود . خلاصه ، خودش روی زمین خوابید و نشانش داد چطور بخزد ... حالا کجا رفته ؟ ...



- رفت روی جایگاه . با ما فاصله ای ندارد ... معلومه که بهش احترام می گذارند . همه باهاش سلام می کنند .




romangram.com | @romangram_com