#آنیوتا_پارت_121
- چقدر بزرگه !... آرامگاه ، و برج و آن ساعت ، همان ساعتی که صدای زنگش از رادیو پخش می شود .
دختر حرف می زد و مچنتی انگار با چشم خودش پهنه میدان سرخ و سنگ فرش آن را که تخت کفش های نسلهای زیادی آن را جلا داده و زیر آسمان عبوس برق خاصی داشت و جایگاه هایی را که در دو طرف آرامگاه لنین پر از جمعیت شده بود می دید .
آنیوتا با ترس به مچنتی گفت که حالا که دیر کرده اند چطور جاهای خودشان را پیدا خواهند کرد . ولی یک افسر شهربانی که دوباره کارت های آنها را کنترل کرد با دیدن باندی که روی سر مچنتی بود به مامور انتظامات گفت:
- این رفیق نمی بیند . آنها را سر جای خودشان که مربوط به جایگاه معلولین جنگ میهینی است ببرید .
زخمی هایی که آنها را از بیمارستان های نظامی آورده بودند در جناح چپ تریبون در فاصله کمی از آرامگاه نشسته بودند . مچنتی انها را نمی دید ولی آنیوتا که چشمهای او بود منظره را طوری برای او توصیف کرد که همه چیز همان طوریکه بود زنده در مقابل چشمهایش قرار گرفت ، انگار خودش با چشم خودش اشخاصی را که سرشان باندپیچی شده بود ، چوب زیر بغل به دست داشتند ، دستشان روی نوارهای دور گردن آویزان بود می دید .
سردوشی های تازه و نشان ها و مدالها و دگمه های برق انداخته می درخشیدند . در ردیف اول یک صندلی چرخدار قرار داشت که روی آن مردی با سردوشی های استواری نشسته بود . روی سینه اش سه نشان افتخار کنار هم برق می زدند .
پاسبان جوانی که انگار شیرینی به میهمانان تعارف می کرد با لحن یک میزبان مهربان گفت :
- از اینجا همه چیز را خواهید دید . شما درست پشت سر دیپلماتیک هستید . جاهای افتخاریست .
آن گاه پاشنه هایش را بهم کوبید و گفت :
- سلامت باشید ...
دیپلمات ها با لباس های سیویل و لباس های رزه نظامی با عجله نزدیک می شدند و جاهای خودشان را اشغال می کردند . آنیوتا که به نقش خودش به عنوان یک مفسر عادت کرده بود متوجه همه چیز می شد و بلافاصله برای مچنتی تعریف می کرد .
romangram.com | @romangram_com