#آنیوتا_پارت_120
فصل 18
اتومبیل بیمارستان که علامت صلیب سرخ داشت انها را به مرکز شهر رساند .
بعد پیاده به راه افتادند . آنیوتا راه را به مچنتی نشان نمی داد بلکه دست در دست هم راه می رفتند . قدم هایشان با هم جور بود و محکم به همدیگر چسبیده بودند . با اینکه هوای مسکو ابری بود اما هوا به نظر آنیوتا عالی بود .
در معابر مسدود کننده ی راه میدان سرخ دختر با افتخار کارت ها را نشان می داد . باندهای روی سر مچنتی و دست آنیوتا که هنوز هم روی باند دور گردنش آویزان بود اثر خود را بجا می گذاشت . مامورین کنترل با احترام و دوستانه به آنها سلام نظامی می دادند .
آنها پس از طی راه تا دیوار کرملین از چند نقطه کنترل گذشتند . تا اینکه از پشت بنای عظیم آجری موزه تاریخ میدان آشنا در مقابلشان گشوده شد ، میدانی که نه مچنتی و نه آنیوتا هرگز در آن نبودند ولی به خوبی می شناختند .
آنیوتا با صدای ارامی گفت :
مادر جان و ایستاد .
مچنتی پرسید :
- چی شد ، راه را عوضی آمدیم ؟
- نه ، درست آمدیم ، خیلی هم درست .
- پس چی شده ؟
romangram.com | @romangram_com