#آنیوتا_پارت_116
مچنتی را هر بار به اتاق نیمه تاریکی می بردند و برای چند دقیقه باندش را بیاز می کردند و می گذاشتند به اطراف نگاهی بکند .
او با حرص و ولع وسایلی را که در تاریکی دیده می شد و تابلویی را که به دیوار آویزان بود و حروفی به اندازه های مختلف داشت را تماشا می کرد . با خوشحالی نگاه می کرد و همه حروف را تا خط پنجم تشخیص می داد .
پروفسور که چشم او را بهترین شاهکارخود می دانست شخصا سرگرم مچنتی بود . مچنتی با تعجب می دید که پروفسور با تصویری که در ذهن از او ساخته بود کاملا فرق دارد . صدای او طوری بود که مچنتی فکر می کرد او پیرمرد نیرومند و قوی هیکلی است که در شهرهای قدیمی اورال از این پیرمردها زیاد هستند ولی وقتی او را دید متوجه شد که شخص متوسط القامت و دارای شانه های باریکی است و دسته مویی که از زیر کلاهش در می آمد و سبیلی که زیر بینی پهنش در آمده بود و ریش بزی اش سفید بود .
اما چشمهایش صاف و آبی بود و مثل چشمهای بچه ها زنده و پرتحرک .
مچنتی در لحظاتی که باند را باز می کردند به ناجی خودش نگاه می کرد و روزی پی برد که چرا صورت او به نظرش آشنا می آید . خدای چشم پزشکی شبیه میخائیل ایوانو یچ کالینین * بود که پرتره ی او از مختصات ویژه همه ی خانه های روستایی اورال بود .
پروفسور کماکان سروان را رومئو و آنیوتا را ژولیت ، ژولیت جان و حتی ژولیت جان عزیز می نامید و طرز رفتارش با آنها خیلی ساده بود .
حتی دوستانه درباره ی امورشان سوالاتی می کرد .
روزی از مچنتی پرسید :
- خوب ، سروان ، از این به بعد چه خواهید کرد ؟ قهرمان اودر چه برنامه هایی برای اینده دارد ؟
- بر می گردم خانه و تحصیلاتم را تمام می کنم .
- کار درستی میکنبد . پس جنگ همه چیز را از سرتان درنیاورده . لابد دشوار خواهد بود ؟
romangram.com | @romangram_com