#آنیوتا_پارت_115

- ولادیمیر اونوفری یویچ ، مگر فراموش کرده اید ؟ امروز روز تولد شماست . خودتان گفته بودید . این هم هدیه ی من .



و دختر چیزی به دست او داد که مچنتی با لمس کردن آن متوجه شد که جعبه چهار گوشی است .



- این قوطی وسایل ریش تراشی است . وقتی که رفتید خانه به دردتان می خورد . چیز خیلی خوبی است . امروز به مناسبت پیروزی این قوطی ها را در فروشگاه می فروختند . من هم یکیشان را خریدم . شش قسمت دارد . هم برای مسواک ، هم برای فرچه و تیغ و دیگر نمی دانم برای چی . خیلی قشنگه خودتان خواهید دید .



مچنتی که تحت تاثیر قرار گرفته بود دختر را بغل کرد و چند بار صورتش را بوسید .

بعد گفت :

- جنگ هم تمام شد . حالا دیگر باید برای خودمان اثاث بخریم .



دیگر سعادت در دو قدمیش بود . حتی اگر دست دراز می کرد ، می توانست سعادت را در دستانش بگیرد .

فصل 17





اگر سابق بر این وقت بیمارستان ، مثل یک مادیان خسته ارتشی پیش می رفت ، حالا دیگر مثل سوار نظامی بود که چهار نعل می تازد

می گذشت .

دوره ی خوش شانسی مچنتی شروع شده بود . چشم مصنوعی یا به طور تصادفی و یا از خوش شانسی جا افتاده بود و به قول پروفسور جفت خوبی برای برادر در حال شفای خود شده بود .




romangram.com | @romangram_com