#آنیوتا_پارت_114
آنیوتا جواب داد :
- دارد قطع می شود .
و مچنتی در لحن این پاسخ او نوعی اوقات تلخی یا نارضایتی احساس نمود . بعد دختر با یک حرکت سریع خودش را عقب کشید و از زیر بارانی درآمد و گفت :
- باران قطع شد . چرا بایستیم ؟ برویم .
آب هنوز به طور سیل آسا از روی شیروانی ها پایین می ریخت و طوری در ناودان ها صدا می کرد انگار ناودان ها را با چوب می زنند .
جریان اب در امتداد پیاده روها شرشر می کرد و هوا به قدری صاف و تمیز بود که آدم دلش می خواست عمیق تر و عمیق تر نفس بکشد .
" چرا بهو سرد شد ؟ انگار از دست من عصبانی شده . چرا بی حرف راه می رود و دستم را انقدر سخت می کشد ؟ شاید ؟ ... ولی نه ،
نه...خیلی خوب یکی دو روز می گذرد ، باندها را باز می کنند ، بینا می شوم . حالا که یکدفعه روشنایی و سر این خدای چشم پزشکی را دیده ام پس بینا شده ام ، پس همه چیز خوب خواهد شد و نیکی و خیر به زودی فرا خواهد رسید .
برای مچنتی آرزوهای مربوط به آنیوتا تصویر دقیق تری پیدا کرده بود . با خود تصور می کرد که همین جا در مسکو ازدواج خواهند کرد و بعد هم با هم به اورال می روند . او به انستیتوی خودش برمیگردد . حتما او را به عنوان اینکه سرباز از جنگ برگشته می باشد به دوره ی آخر انستیتو می پذیرند . البته ظرف مدت این چهار سال همه چیز را فراموش کرده بود اما اینکه اهمیتی نداشت . ترسی دربین نبود حتما خودش را جلو خواهد انداخت .
پس انیوتا چی ؟ آنیوتا حالا پرسنل پزشکی است . حتما آرزوی گرفتن دیپلم پزشکی دارد . خوب ، این هم اهمیتی ندارد . در شهرشان یک انستیتو ی پزشکی وجود دارد ... یا اینکه اول در بیمارستان استخدام می شود . آنیوتا دختر عاقلی است ، دختر پی گیریست و جای خودش را در زندگی پیدا خواهد کرد .
مچنتی با این افکار در کریدور قدم می زد و حتی ترانه ای زیر لبش زمزمه می کرد .
در این موقع صدای آنیوتا به گوشش رسید :
romangram.com | @romangram_com