#آنیوتا_پارت_113
مچنتی گرمای تن و گردی نرم سینه اش را حس می کرد . بدون حرکت ایستاده بود و می ترسید این احساس نزدیکی را از دست بدهد و حرکت نمی کرد .
دختر هم خودش را عقب نمی کشید و مثل اینکه خودش را محکمتر به او می چسباند ، ولی شاید ... این موضوع به نظرش می رسید .
بالاخره مچنتی فقط برای اینکه سکوتی را که دیگر پر معنا و سنگین شده بود بشکند با صدای گرفته ای گفت :
- حالاست که یک بارانی قابل تبدیل به چادر به درد می خورد .
- باران را ، باران را که مثل سیل می آید ...
در واقع باران سیل آسا می بارید و گوش تیز مچنتی نه تنها زنگ ریزش باران بلکه صدای جریان آبی را که در امتداد پیاده روها جاری بود می شنید . غرش رعد حالا دیگر بالای سرشان بود به طوریکه زمین می لرزید و دیگر شبیه شلیک دور دست آتشبارها نبود بلکه عینا مانند انفجار گلوله های توپهای کالیبر بزرگ بود .
مچنتی در زیر بارانی با اینکه هر دویشان را نمی پوشاند و فقط روی سرشان بود ، احساس نوعی ارامش می کرد . او از خلال صدای باران صدای نفس دختر را می شنید و رایحه گیسوان خیسش را استشمام می کرد . دلش می خواست او را به خودش بچسباند و صورت مرطوبش را که این همه به صورتش نزدیک بود ببوسد . ولی به نیروی اراده این میل را که مدام در وجودش بالا می گرفت در خودش
می کشت و با خود می گفت : نه ، نه ، این یک بازی غیرنجیبانه خواهد بود . وقتی که باندها را درآوردند ، آن وقت .
غرش رعد انگار آهنگ خود را تغییر داد .
مچنتی پرسید :
- باران دارد قطع می شود ، نیست ؟
romangram.com | @romangram_com