#آنیوتا_پارت_110

- سر به سرش نذارید ممکن است خبرچینی کند .



مچنتی خواست به طرف آنها برود ولی در آسانسور صدا کرد و آنیوتا بازویش را محکم گرفت و او را تا تختش راهنمایی کرد .

مچنتی بلافاصله خوابش برد و حتی فرصت نکرد چیزی برای هم اتاقی هایش تعرییف کند . دیر وقت بود که از خواب بیدار شد احساس کرد که شادی زائد الوصفی تمام وجودش را فراگرفته است . با این حال فوری متوجه علت این همه شادیش نشد . بعد ناگهان ... به یادش آمد که بیناییش بازگشته است . چشمش می بیند ، بر شیطان لعنت ! یادش آمد که چگونه در اتاق تاریک ، روشنایی چراغ و مرد مسن با موهای سفیدی که از زیر کلاه پزشکی درآمده بود را دیده است . پس قیافه این خدای چشم پزشکی این گونه است !

قبلا او را کجا ممکن است دیده باشد ؟

کجا ؟ کی ؟ در چه شرایطی ؟

فصل 16





مچنتی با حال خوشی که از صبح احساس می کرد به اتفاق آنیوتا به گردش رفت .

آن روز هوا از صبح گرم بود و خورشید درست و حسابی گرما می بخشید . برگ های زیزفون ها زردی لطیف بهاری را از دست داده بودند و درمیان وزش باد گرم همهمه می کردند .

هر دو تصمیم گرفتند که این بار از پارک بیمارستان خارج شوند و قدم زنان به رود مسکو بروند .

اطمینان به اینکه از این به بعد همه جا را خواهد دید مچنتی را پاک عوض کرده بود .

قدم هایش محکم و استوار شده بود . حالا دیگر آنیوتا ملزم نبود او را راهنمایی کند . گرچه هنوز برای او همه چیز تیره و تاریک بود ، با این حال مچنتی با اطمینان راه می رفت و در جهت صدای پا جهت گیری می کرد .



دختر هم که از این روز گرم و تقریبا تابستانی و از خورشید و باد گرم احساس شادی می کرد پشت سر هم حرف می زد و هر چه را که می دید با تعجب می گفت :

- چه کلیسای قشنگی ! چه خیابان های عریضی ! من هرگز توی همچین خیابانهایی گردش نکرده ام ... ماشین هم چقدر زیاد است ، ماشین ! ولادیمیر اونوفری یویچ ... اینجا آدم بینا هم باید با احتیاط راه برود ، چون ممکن است زیر چرخ های اتومبیل برود ...




romangram.com | @romangram_com