#آنیوتا_پارت_111

و اما مچنتی ساکت بود و به این فکر می کرد که دیگر تمام شد و نباید زیاد انتظار بکشد . همین امروز فردا بیناییش باز میگردد و باند را از روی چشمش برمی دارند و او همان روز صریحا به آنیوتا خواهد گفت که دوستش دارد و می خواهد با او ازدواج کند .

آیا پیشنهاد او را رد خواهد کرد ؟ چرا ؟ بعید به نظر می رسد که رد کند . حالا من ، سروان مچنتی آنقدر ها بدک نیستم ! چه زندگی با هم خواهیم داشت ! آخه ظرف این مدتی که با هم بودیم خوب همدیگر را شناختیم و اخلاقهایمان با هم جور است .

آنیوتا همسر و مادر خوبی خواهد بود . حتما بچه دار هم خواهیم شد . اوه ! ای کاش زمان زودتر بگذرد !



رود مسکو انگار به طور ناگهانی از بالای ساحل بلند سطح آبی که در سواحل خارایی مهار شده بود و در زیر نور خورشید برای آنیوتا نمایان شد . مچنتی نیز نسیم مرطوبی را که از رودخانه به صورتش خورد را احساس کرد .



دختر درحالیکه برای رودخانه و قایق ها و کشتی دیزلی بزرگی که بدون شتاب و عجله به طرف علیای رود حرکت می کرد لبخند می زد فریاد زد :

- وای که چقدر اینجا خوبه !



مچنتی به یاد نسپرد که چقدر کنار ساحل ایستاده بودند که ناگهان آنیوتا با نگرانی گفت :

- ولادیمیر اونوفری یویچ ، مثل اینکه می خواهد رگبار ببارد . زود باشید برویم ...



و آنویتا به او گفت که از پشت مکعب های عظیم ساختمان ها ابر سربی سنگینی درآمده است .



مچنتی این ابر را که به طرف مسکو می آمد نمی دید ولی صدای دوردست غرش رعد را که او را به یاد شلیک های توپخانه در لحظات قبل از شروع حمله انداخت می شنید . غرش شلیک ها هر آن نزدیک و نزدیک تر می شد .



حالا دیگر آنها شروع به دویدن کرده بودند . انیوتا دست مچنتی را می کشید .




romangram.com | @romangram_com