#آنیوتا_پارت_106
صدای کلید برق به گوش رسید . چیزی را که گرمای ملایمی داشت به صورتش نزدیک کردند . لابد چراغ بود . بله ، چراغ . و ناگهان در تاریکی مطلق که این همه وقت مچنتی را در خود فرو برده بود روشنایی صعیفی به چشم خورد .
و مچنتی با صدایی که هیچ شبیه صدای خودش نبود فریاد زد :
- دارم می بینم !
صدای تهییج شده ی پروفسور دم گوشش غرید :
- آرام سروان . ارام !
حالا دیگر مچنتی یک سر درشت و موهای سپیدی را که از زیر کلاه پزشکی بیرون ریخته بود و سبیل و ریش کوتاه بزی پروفسور را می دید . پس قیافه خدای چشم پزشکی این طور است ! و معلوم نبود به چه دلیلی فکر کرد که این سر و بینی پهن و این ریش سفید و جالب را جایی دیده است .
- خوب قهرمان اودر ، الان وقت آن رسیده که با هم علامت صلیب را بر روی خودمان بکشیم .
سر سپید مو ناپدید شد . مچنتی تقریبا به طور دقیق برق الت پزشکی نا شناسی را در تاریکی تشخیص داد .
- خوب ، می بینی ؟
مچنتی ساکت بود .
romangram.com | @romangram_com