#آنیوتا_پارت_105

- من دیگه هیچ وقت چیزی نمی بینم !



و این صدای فریاد مثل کارد در بدن مچنتی فرو رفت .



ولی شوهر زن بر احساسات خود فایق آمد و با صدای آرامی گفت :

- ماشا جان ، منو ببخش ...

و وقتی به در رسید خطاب به همه گفت:

- به امید دیدار بچه ها !



وقتی صدای پای آنها در کریدور خاموش شد سکوت ناراحت کننده ای فضای اتاق را پر کرد . فقط چند دقیقه بعد یکی با آه عمیقی گفت :

- بله دیگر ... !



سر انجام روزی رسید که سرنوشت مچنتی روی ترازو قرار گرفت . پروفسور شخصا به اتاقشان آمد . خودش زیر دست او را گرفت و به اتاق عمل راهنمایی کرد . دستش روی دست مچنتی قرار داشت . از پشت صدای پرسنل همراه شنیده می شد و مچنتی صدای آرام پای آنیوتا را هم تشخیص داد . بعد صدای قدمهای آنیوتا محو شد و در یکی از اتاق ها پشت سر مچنتی بسته شد .



او را روی صندلی راحتی نشاندند و سرش را روی تشکچه سفتی قرار دادند . یک دست زبر و محتاط مشغول کندن روکش تنزیبی شد که بر روی چشمش قرار داشت .



مچنتی احساس درد نمی کرد ولی تمام بدنش را جمع کرده بود . حالا ... همین حالا ... حالا همه چیز روشن می شود .

تمام بدنش از فرط هیجان می لرزید و او به هیچ وجه نمی توانست این لرزش تنش را متوقف سازد .


romangram.com | @romangram_com