#آنیوتا_پارت_104
- عجب کیف کردم اینجا ، همشهری جان ! همه ی مقررات بیمارستانی تان را بهم زدیم . اما عیبی ندارد چه روزی داشتیم امروز ، چه روزی ! وقتی به یاد آن می افتم که جنگ تمام شده و پرچم ما بالای رایشتاگ تکان می خورد ، همه ی این مقررات را فراموش می کنم ، از هیچ چیز ترس و بیمی ندارم ، فقط آرزو دارم در همان برلن و جلوی همان رایشتاگ ترانه های روسی بخوانم ... ها ؟ چطوره ؟...
مچنتی سر میز فقط یک گیلاس کوچک کنیاک خورد ولی سرش از فرط خوشی گرم شده بود و همه چیز اطراف به نظرش خوب و عالی می آمد . آن روز بدون اینکه خودش متوجه شود ایمان آورد که تاریکی دور و بر او که این همه وقت ادامه داشته به پایان می رسد و چشمش بینا خواهد شد و او به صف مردم عادی بر می گردد و یک انسان تمام عیار خواهد شد و در همان روز به آنیوتا پیشنهاد خواهد کرد که همسرش شود .
فصل 15
چند روز دیگر هم گذشت و قبل از اینکه روکش قطور چشمهایش را بردارند برای او در این مدت اتفاق های خوب و غم انگیز زیادی روی داد .
به جای چشمی که در آورده بودند یک چشم مصنوعی کار گذاشتند . یک چشم خیلی عالی ، و به گفته دیگران چشمی که خلا حاصله از عمل جراحی را از بین برد . بدنش چند روزی نسبت به این جسم خارجی سخت و مرده ای که در آن کار گذاشته بودند مقاومت کرد و عاقبت وقتی چشم مصنوعی به اصطلاح با ارگانیز چشمش جور شد و التهاب ابتدایی دور آن از بین رفت ، تمام هم اتاقی های بینای مچنتی به این نتیجه رسیدند که چشمش هیچ تفاوتی با چشم طبیعی ندارد . آنیوتا هم که تنها کسی بود که می توانست چشمهای سالم او را به یاد داشته باشد با صدای رساتر و کوشا تر سعی می کرد او را قانع کند که چشمش درست مثل یک چشم زنده است .
یکی از هم اتاقی های مچنتی که از رسته مهندسی ارتش بود و موقع انفجار مین درست مثل مچنتی صدمه دیده بود اتاق را ترک کرد و رفت .
غم و اندوه او موقع رفتن جد و حصری نداشت چون با اینکه دوبار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود بیناییش برنگشت . او هم با صبر و حوصله انتظار محکومیت خودش را می کشید ولی حکمی که صادر شد به نفعش نبود . وقتی باندها ی پانسمان را باز کردند ، او چیزی ندید و دورو برش همچنان تاریکی و ظلمت بود . وقتیکه او را به اتاق برگرداندند ، همه ساکت بودند و هیچ کس تا شب سکوت را بر هم نزد .
مهندس گله نمی کرد ، آه نمی کشید ، ساکت بود و فقط شب هنگام بود که مچنتی صدای گریه ی این مرد را شنید .
او اهل مسکو بود . روز بعد همسرش به دنبالش آمد . یک زن مسن . زن دست شوهرش را گرفت و با خوشحالی تصنعی گفت :
- عیبی ندارد کولیا جان . مهم اینکه زنده برگشتی ... بچه ها چه جور منتظرت هستن ... آنجا توی حیاط هستند . آنها را به داخل را ندادند .
حالا می بینی ، می بینی که بدون تو چقدر بزرگ شدند .
اما شوهرش فریاد زد :
romangram.com | @romangram_com