#آنیوتا_پارت_102



- پناهگاه زندگی ، لیدیا . زندگی روزمره . من از بمباران های زندگی روزمره آنجا پنهان می شوم .



- خیلی خوب . حالا که می گویی پناهگاه برویم به همانجا . فقط یک خورده زودتر . من و فدیا از صبح یک تکه نان هم نخورده ایم .



پروفسور کمر مچنتی را با دست گرفت و با صدای غرانش گفت :

- شما هم با ما بیایید . لیدیا ، معرفی می کنم : قهرمان اودر ، اولین کسی که گروهانش را توی خاک دشمن پیاده کرد . ما اسمش را گذاشته ایم رومئو . این هم ژولیتش با درجه گروهبانی . برویم ژولیت جان . شما هم ، مدافع ترانه ها با ما بیایید ، فقط دیگر دعوا راه نیندازید ...



بدین ترتیب آنها در معیت عده زیادی از مجروحان به اتاق کار پروفسور رسیدند و مچنتی وارد اتاقی شد که در آن عطر قهوه و سیگار مرغوب بر بوی ثابت بیمارستان پیروز شده بود .



خواننده در حالیکه سارافان ضخیم و نقش دوزی شده اش خش و خش می کرد گفت :

- ویتالی ، تو هنوز هم به نقاشی علاقمندی ؟



- کدام نقاشی ، هر چه که روی دیوار است قدیم کشیده ام . چهار سال تمام جنگ یک دقیقه وقت آزاد برایم نداشت . یک روز خواستم این ژولیت جان را نقاشی کنم . اما نشد که نشد . شما بفرمایید ، بفرمایید هر جا می خواهید بنشینید .



خواننده ناگهان پرسید :

- می تونم کفشم رو دربیارم ؟ پاهایم تیر می کشد تحمل ندارم .




romangram.com | @romangram_com