#آنیوتا_پارت_101



- لیدیا ، خسته شدید ؟



- خیلی ، انگار توی اسکله بار نمک حمل کردم . ولی در همچین روزی نباید خسته شد . حیف نیست ... آدم باید تمام وجودش را وقف کند .



بعد خطاب به کسی که مچنتی فکر کرد او را مورد خطاب قرار داده است گفت :

- مثلا من مدام فرمانده کلتان را " همشهری " و " همشهری " صدا می کنم . لابد تعجب می کنید ؟ شما او را با عنوان و درجه صدا می کنید و من بهش می گم " همشهری " . اما باید بدانید که من و او دوستان قدیمی هستیم . ما اهل یک ده بودیم . کنار رود ولگا . پروفسور پسر کشیشمان - پدر مقدس آرکادی بود . من هم یک بچه یتیم روستایی بودم که توی دسته کر کلیسا آواز می خواندم . پدر مقدس آرکادی ، پدر پروفسورتان مرا به پرورشگاه شهرستان فرستاد . توی پرورشگاه دسته کر خوبی بود و من سولیست گروه شدم .

تجار با تمام اهل خانه به کلیسا می آمدند که صدای مرا بشنوند . خلاصه از برکت همان پدر مقدس - خدا رحمتش کند آدم شدم .

می بینید چه دوستان قدیمی خوبی هستیم ؟



پروفسور گفت :

- لیدیا ، چرا به یاد گذشته ها افتادی ؟ شما با کنسرتی که امروز برایمان اجرا کردی من نمی دانم چگونه ازت تشکر کنم .



- ویتالی ، تو تشکر نکن . من مدیون ابدی خانواده تو هستم . پدرت صدای مرا کشف کرد و فرزندش بیناییم را بازگرداند . تو عوض اینکه ازم سپاسگزاری کنی ، همشهری ، یک عذای خسابی به ما می دادی . آخه ما توی واحدهای ارتش اینجوری عادت کردیم .



- می دهیم ، لیدیا ، می دهیم . بیا برویم به پناهگاه من .



- پناهگاه دیگه چیه ؟ حالا که دیگر بمبارانی در کار نیست .


romangram.com | @romangram_com