#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_99
بعد از چند لحظه ، با گرم شدن کف دست ام ابروهایم کمی درهم رفت.
با حس سنگین تر شدن محیط ، چشم هایم را باز کردم.
آسمان در سیاهی فرو رفته بود ، گویا ماه یادش رفته بود که زمین محتاج نور اش است.
خانه ی روستایی قدیمی ای رو به رویم بود که رشته ی انرژی در اینجا خیلی پررنگ تر و بزرگ تر دیده میشد.
به در چوبی پوسیده ی قرمز رنگ رو به رویم خیره شدم ، سوال اینجاست...آیا جرأت داخل شدن را داشتم ؟
چیزی در وجودم فریاد نفی را فریاد زد ، اما افکارم به تایید از مسئله بلند شدند.
راست اش خودم هم با وجود ترسی که داشتم ، دوست داشتم این موضوع تمام شود.
پس باید قدم هایم به داخل خانه محکم تر برداشته شود.
از پله های سنگی رو به رویم بالا رفتم و در را آهسته هل دادم.
ناله ی لولای زنگ زده ی در ، طنین انداز در تاریکی لحظه ی تلخم پیچید.
وارد راهروی رو به روی ام شدم، عطر بد بوی ای مشامم را پر می کرد .
کثیفی روی زمین و دیوار های ترک برداشته ، این مقصود را میرساند که صاحبان خانه زیادی اهل مهمان نیستند.
صدای نفس نفس زدن های عجیبی در فضا پخش شده بود ، آب دهانم را قورت دادم و با بی میلی گام هایم را کوچک تر برداشتم.
به انتهای راهروی که رسیدم ، پشت دیوار ریخته ای پنهان شدم و به پذیرایی خانه که منبع نفس ها در آنجا بود ، دزدکی نگاهی انداختم.
روی تخته سنگ بزرگی نشسته بود و با عصبانیت به رو به رویش خیره شده بود.
نور فانوس همراهم ، حسابی جلب توجه می کرد.
گوشه دیوار گذاشتم اش و دوباره به طرف جای قبلی برگشتم.
نور ضعیفی که از شکاف های روی سقف داخل می شد ، روی هیبت ایستاده اش افتاد
خون در رگ هایم به یکباره یخ زد ، او متوجه حضورم شده بود!
به طرف فانوس برگشتم و در دست گرفتم اش ، صدای خورد شدن خرده سنگ زیر قدم هایش حالم را دگرگون کرد.
romangram.com | @romangram_com