#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_100


به رشته ی انرژی ای که از خودم به جای مانده بود خیره شدم ، حتما این رشته تا جسمم می رسید.

رشته را در یکی از دستانم گرفتم و با بستن چشم هایم تمام افکارم را متمرکز بر جسمم و انرژی کردم ، باید هرچه زودتر برمیگشتم.

با قطع شدن صدای قدم هایش به عقب چرخیدم تا نگاهی بیاندازم که با دیدن چهره ی کریح عصبی اش ، چشمانم در حدقه گشاد ماندند.

نگاه زهرآلودش را بهم دوخته بود اما نزدیک تر نمی آمد .

چشمانم را دوباره بستم و سعی در کنترل ترسم کردم ، نباید فکرم منحرف شود.

با داغ شدن کف دست هایم اینبار سنگینی فضا از میان رفت.

باز شدن چشم هایم و رو به رو شدن با اتاقی که بی بی و محمد در آن حضور داشتند ، لبخندی را برای ام به ارمغان آورد.

***

چشمانم را باز کردم و به سقف چوبی اتاق خیره شدم.

بی بی دست از خواندن دعا برداشت و منتظر بهم خیره ماند.

محمد هم از روی زمین بلند شد و با چهره ی منتظری بهم نگاه کرد.

سر جای ام نشستم و نگاهم را در چشمان منتظرشان چرخاندم و سپس لبخند محوی زدم.

_پیداش کردم .

هردو لبخندی از ته دل زدند و محمد هیجان زده نزدیک تر آمد.

_خب کجا بود ؟

با گیجی دستی به سرم کشیدم.

_نمیدونم ، یه...یه خونه ی خرابه ، با یه در چوبی قرمز رنگ ... خود خونه هم کلی از دیوارا و سقفش ریخته بود.

بی بی نگاهی به محمد انداخت.

_منظورش فکر کنم خونه ی رحیم باغبونه.


romangram.com | @romangram_com