#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_101
محمد سرش را تکان داد و دستی به چانه اش کشید.
_آره ، من میرم از خونه چندتا عکس بگیرم بیام به آیدن نشون بدم ببینه همینه یا نه.
روی زمین ایستادم و دستم را روی شانه ی محمد گذاشتم.
_نه خیلی خطرناکه اون داخل خونست.
لبخند گرمی زد ، دستم را در دست گرفت و فشار کم جانی داد.
_نگران نباش داخل نمیرم تو تا میتونی استراحت کن که فردا ساعت دو یا سه شب میریم اونجا.
_چرا؟ بهتر نیست روز بریم؟
بی بی با بی حوصلگی از جای اش بلند شد و به طرف در حرکت کرد ، خم شد و فانوس را در دست گرفت.
_بهتره از اذان صبح استفاده کنید.
در را باز کرد و بی هیچ حرف دیگری از آن خارج شد.
محمدم بعد از مکثی دنبال بی بی حرکت کرد.
دوباره روی تخت نشستم و به آینده مجهولی که پیش روی ام است فکر کردم ، خدا خودش بخیر بگذراند!
***
به پشتی تکیه زدم و با خستگی ای که در جانم نشسته بود ، کش و قوسی به بدنم دادم.
مهران چایی اش را سر کشید و نگاه بی حوصله اش به درودیوار خیره ماند ، گویی اصلا کشش اینجا ماندن را نداشت.
_ آیدن با توجه به حرفات من به یه چیزی پی بردم.
منتظر به ارسلان خیره شدم ، بالشت زیر سرش را کمی بهم نزدیک تر کرد و سرش را جلو آورد.
_اون دعایی که بی بی میخونده نور همون فانوس دستت بوده بخاطر این دعا اون جنه نتونسته بهت نزدیک بشه.
لب هایم را ناخواسته از حرص کج کردم ، حوصله ی شنیدن اینجور حرفا را دیگر نداشتم ، تحملم تمام شده است.
به ساعت ساده ای که به دیوار آویزان بود ، نگاهی انداختم.
romangram.com | @romangram_com