#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_97

چند قدم فاصله گرفتم و با بالاگرفتن فانوس نگاهم را در اطراف گرداندم.

با صدای خنده ی ترسناکی به طرف چپم خیره شدم.

یک جفت چشم سفید رنگ در فاصله ی نچندان دوری بهم خیره مانده بود.

با صدای گام هایی که نزدیکم می آمد ، نفسم در گلویم گیر کرده بود.

صدای قدم ها طوری بود که گویی اسبی به سمتم می آمد.

نور فانوس حدود یک متر جلوتر را روشن می کرد ، اما آن موجود در تاریکی ای بود که نور تا آن قسمت نمی رسید.

صدای بی بی هنوز هم به گوش می رسید اما نمیتوانستم ترسم را مخفی کنم.

با نمایان شدن سر بزی چند قدم عقب تر رفتم و به جن ترسناک رو به رویم خیره شدم.

سرش همانند سر بز بود که برروی گردن درازش سوار بود.

بدن بدقواره اش غوز خیلی بدی داشت ، دست ها و پاهایش همانند چهارپایان بود .

بسم الله ای گفتم که صدای خنده ی چندش آوری ازش بلند شد.

خدا خدا میکردم که قصدش فقط ترساندن باشد.

چند قدم عقب رفتم و به ترسناک ترین موجودی که در زندگی ام دیدم ، خیره شدم.

بی هیچ تحرکی ایستاده بود و تنها گردن اش در هوا تکان میخورد ، نمیتوانستم بفهمم چرا خودش را نشان داده واقعا دلیل کارش مجهول است.

_برگرد...الان!

یکه ی شدیدی خوردم و بی توجه به موجود رو به رویم به عقب چرخیدم تا منبع صدا را پیدا کنم .

نور فانوس روی هیبت انسان گونه ای که در فاصله ی نچندان دوری از من ایستاده بود ، افتاد.

چهره اش در تاریکی محو شده بود اما تاریکی لباس بلند اش و تن صدای مردانه اش یک نفر را به خاطرم آورد ، همان جنی که به ارسلان کمک کرده بود...هادی!

با شنیدن دوباره ی صدای سم هایی که محکم روی زمین فرود می آمد به طرف موجود نفرت انگیزی که پشتم بود ، چرخیدم.

حضور نداشتنش ، لبخند گشادی را میهمان لب هایم کرد.

romangram.com | @romangram_com