#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_96
خیلی آرام چشم هایم را باز کردم ، بی بی همچنان در حال خواندن بود و توجهی به اطراف نداشت.
محمد پشت سرش دست به سینه ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.
_میخوام بلند شم ، فکر کنم بی تاثیر بود.
نشستم و نگاهم را در چهره ی دونفرشان چرخاندم اما عکس العملی نشان ندادند.
عصبی پاهایم را روی زمین گذاشتم و ایستادم.
به ثانیه نکشید که تمام شمع ها به یکباره خاموش شد و اتاق در تاریکی فرو رفت.
صدای بی بی ثانیه ای قطع شد ، نفس های نامرتب محمد نشان از استرسش می داد.
تکیه اش را از دیوار گرفت و دوباره مشغول روشن کردن شمع ها شد.
به خودم که روی تخت در خواب فرو رفته بودم ، خیره شدم .
انگار موفق شدم ، باز هم از جسمم خارج شدم.
به طرف در اتاق راه افتادم ، دستگیره ی در را فشردم و در با صدای بدی باز شد.
به محمد نگاه کردم اما انگار متوجه نشده بود که در باز شده است.
به تاریکی آسمان خیره شدم ، یعنی انقدر طول کشید ؟ عجیب است.
خواستم از اتاق خارج بشم اما به یاد حرف بی بی افتادم ، خم شدم و فانوس کنار دیوار را برداشتم.
با اولین قدمی که در بیرون اتاق گذاشتم ، سرمای عجیبی جانم را فرا گرفت.
نگاهم در اطراف چرخید ، تمام خانه در تاریکی و مه غلیظی غرق شده بود .
حیاط ترسناک تر از پیش به چشم می آمد و صدای پچ پچی که در فضا پخش بود حسابی نگرانم کرده بود.
از پله ها پایین رفتم و در وسط حیاط ، کنار حوض ایستادم.
آب درون حوض گندیده بود و لجن های رویش حالم را بد کردند.
romangram.com | @romangram_com