#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_95
آب دهانم را قورت دادم و سرم را کمی بالا گرفتم تا دقیق به چهره ی بی بی نگاه کنم ، او شوخی می کرد؟
_من اگه روحم رو بفرستم دنبالش صددرصد چیزی ازم نمیمونه...میکشتم.
تکه کاغذی را از زیر چادر سفید رنگش بیرون کشید ، چشمان سیاهش که در آن نور کم اتاق بی روح و بدون هیچ حسی به نظر میرسید به محتویات آن خیره شد.
چروک های عمیقی که روی سفیدی صورتش افتاده بود نشان از گذر سال های زیادی بود که تجربه اش کرده است.
_نگران نباش کاری نمیتونه بکنه...فقط فانوس رو فراموش نکن.
گیج بهش خیره ماندم ، اصلا معنی حرفش را نفهمیدم.
تا دهانم را باز کردم با بدعنقی اشاره کرد دراز بکش ، سرم را روی بالشت گذاشتم و چشمانم را بستم.
خداکند به همان آسانی باشد که او تصور می کند وگرنه کارم به احماقانه ترین شکل ممکن تمام بود!
بی بی شروع به خواندن متن عربی دعایی کرد که در دست داشت .
ذهنم حسابی شلوغ شده بود ، تمرکز زیادی روی کارم نداشتم.
باورم نمیشود که این همه وقت از دستش فرار کردم حال قرار است دنبالش بگردم ، اگر پیدایش کنم و بهم حمله کند کارم را یکسره میکرد .
_روی کارت تمرکز کن آیدن.
با صدای محمد به خودم آمدم و با بیرون فرستادن نفسم ذهنم را متمرکز بر روی کارم کردم.
با حس سر شدن انگشت های پایم فهمیدم چیزی تا موفقیت کامل نمانده است.
صدای بی بی عجیب در ذهنم رسوخ کرده بود و حسابی خوابم گرفته بود .
با سرد شدن بدنم چشمانم را آهسته بستم ، حسابی خوابم می آمد.
***
شاید عجیب باشد اما همیشه خواب را بیشتر از بیداری و در واقعیت بودن دوست دارم ، دنیا جای عجیبی است که آدم های عجیب را نمیپذیرد و من هم هیچوقت دنیا را نپذیرفتم.
زندگی در دنیای کوچکی که ساخته ی ذهن خودم است برایم کافیست ، اجتماع و آدم هایش جز همان دنیایی بود که من را نمی پذیرد.
شاید همه فکر کنند با فاصله گرفتن از اجتماع تنهایم اما من در این دنیای کوچکم دوستان خودم را دارم...من زندگی میکنم هرطوری که خودم بخواهم نه آن گونه که دیگران برای خوشنودی دنیا زندگی می کنند.
romangram.com | @romangram_com