#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_94
تخت یک نفره ای با ملحفه ی سفید رنگ در وسط اتاق بود و در اطرافش روی زمین ، دایره وار شمع چیده بودند.
_بی بی بهت میگه.
سری تکان دادم و خیره به حرکاتش نگاه کردم.
با سرعت شمع ها را با فندک روشن می کرد ، واقعا دلیل کارش را نمیفهمیدم.
آخرین شمع را که روشن کرد ، به طرفم چرخید و با لبخند عجیبی به چهره ی کنجکاوم خیره ماند.
_روی تخت دراز بکش.
ابرویی از تعجب بالا انداختم ، خواستم سوالی بپرسم که صدای باز شدن در پشیمانم کرد.
بی بی بلیقس همراه با فانوس سرخ رنگی که قسمت هایی از بدنه اش زنگ زده بود ، وارد اتاق شد.
نگاهم در بین لامپ خاموش اتاق و شمع ها و فانوس در دست بی بی چرخید ، خب چرا چراغ را روشن نمیکردند؟
_رو تخت دراز بکش پسر.
سری تکان دادم و بی هیچ حرفی به گفته ی بی بی عمل کردم ، لابد چیزی میدانست پس باید صبر کنم عجول بودن آن هم در این شرایط اصلا به کارم نمی آمد.
سرم را روی بالشت گذاشتم و به سقف خیره شدم ، با وجود شمع ها اتاق به حد کافی روشن شده بود.
بی بی روی صندلی فلزی ای در کنار تخت نشست و با کبریت فانوس در دستش را روشن کرد.
_خب من مشکلت رو میدونم ، منظورم همون ابلیسیه که اذیتت میکنه.
نگاه خیره ام و سکوت پر از حرفم تنها جوابی بود که به صحبت هایش دادم.
فانوس را به دست محمد داد و اینبار جدی تر از قبل بهم نگاه کرد ، محمد فانوس را رو به روی در بسته ی اتاق گذاشت و دست به سینه به ما خیره شد.
_اون ابلیس تقریبا بهت چسبیده ، هرجایی بری دنبالت میاد...الانم مطمعنا دنبالت اومده فقط باید بفهمی کجاست.
_چطور بفهمم کجاست؟
_روحت ، روحت رو بفرست تا دنبالش بگرده.
romangram.com | @romangram_com