#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_9

_زهرمار ، میدونی چقدر زنگ زدم بهت؟

نیشخندی روی لب های خشکم نشست ، ماشین را رو به روی اپارتمان نگه داشتم و خاموش کردم.

_نه والا ، بگذریم...چطوری ، چه خبرا؟.

از ماشین پیاده شدم و در را محکم بستم ، بعد از زدن دزدگیر به طرف در ورودی حرکت کردم.

_خیلی احمقی...دارم میام اون سمت ، خونه ای؟

در را باز کردم و وارد حیاط شدم.

بی توجه به گلبرگ های خشکیده ی گل های رز روی سنگ فرش های حیاط ، مسیر را به طرف در چوبی اپارتمان طی کردم.

_اره فقط مهران ، یه پاکت سیگارم سر راه واسه ی من بگیر ، مغازه بسته بود.

پیچیدن نفس عصبی اش در تلفن ناخواسته لبخند محوی را روی لب هایم پدیدار کرد.

_باشه اما فکر نکن بازم پولش رو نمیگیرم.

خنده ای کردم و تلفن را بدون خداحافظی قطع کردم.

داخل اسانسور رفتم و دکمه ای که عدد پنج را نمایش میداد ، فشردم.

پایم با اهنگ ملایمی که در محیط پخش شده بود ، روی کف اهنی اسانسور ضرب های هماهنگی گرفت.

در اینه خیره شدم و دستی به موهای نیمه بلندم کشیدم.

با ایستادن اسانسور گامی به جلو برداشتم .

سرم را پایین انداختم و زیرلب اهنگی را زمزمه کردم ، با باز شدن در سرم را بالا گرفتم و با دو چشم عصبی رو به رو شدم.

نگاهی به بیژامه اش انداختم و بعد از ان تی شرت گشاد سیاه رنگش ، به زور جلوی خنده ام را گرفتم.

_سلام اقای فریدی.

اخم هایش را درهم کشید و موهای سفید روی پیشانی اش را با حرکت عصبی ای به عقب هدایت کرد.

_ چه سلامی چه علیکی.

romangram.com | @romangram_com