#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_10
ابروی راستم را به علامت تعجب بالا فرستادم و از اسانسور خارج شدم.
_چیزی شده؟
قامت خمیده اش را به طرف در خانه ام کشاند و انگشت اشاره اش را به طرف در کرمی رنگ گرفت.
_چه خبره این تو؟...چندتا خانوار اینجا زندگی میکنن؟.
با شنیدن صحبتایش ، عرق سردی روی کمرم نشست و صدای قورت دادن اب دهانم در گوشم پیچید.
_چطور مگه چیزی شده؟
دندان های مصنوعی اش را روی هم فشرد و دست به سینه ، به نگاه مضطربم خیره شد.
_صدای جیغ و داد ، زن و بچه میومد از خونتون بعدشم که انگار بمب ترکوندن...خواب واسه ی من نذاشتی.
سرم را با شرمندگی تکان دادم و کلید را از جیبم در اوردم.
_چشم دیگه تکرار نمیشه من رسیدگی میکنم.
نفسش را با عصبانیت فوت کرد و به طرف واحد رو به رویی رفت و بعد از داخل رفتن ، در را با شدت بهم کوبید.
کلید را وارد در کردم ، دستم از عصبانیت مشت شد و دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم.
_مرتیکه مفنگی سرپیری معرکه میگیره ، خوبه مدیر ساختمونه ، خداروشکر به پست های بالاتری دست پیدا نکرده بود وگرنه دیگه خدا رو بنده نبود.
در را با کردم و با دیدن وضع خانه ، زانوهایم لرزید و روی زمین فرود امدم.
ناله ای کردم و در را بستم.
مبل ها برعکس چپه شده بودند و فرش به طرف کنج خانه ، پشت و رو جمع شده بود و شیشه ی میز رو به روی تلویزیون شکسته بود.
_تف به ذات هرچی جنه.
**
مبل را به سمت دیوار کشیدیم و بعد از مرتب شدن خانه ، خودم را از خستگی روی مبل پرت کردم و خمیازه طولانی کشیدم .
romangram.com | @romangram_com