#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_11

_مهران خدایی دمت گرم ، ادم یه دست و یه پا نداشته باشه اما یه پسر دایی مثل تو داشته باشه.

کنارم نشست و نگاه عصبی ای بهم انداخت ، بی توجه به حالتش دست دراز کردم و از روی عسلی کنار مبل ، پاکت سیگارم را برداشتم و بعد از روشن کردن یک نخ ، پاکت رو کنارم روی مبل گذاشتم.

با ضربه ای که پشت گردنم خورد ، دود را با سرفه بیرون فرستادم و به سمتش چرخیدم.

_چته..چرا میزنی؟

بلند شد و کیسه ی اشغالی که خورده شیشه داخلش بود را برداشت و به طرف اشپزخانه رفت.

_صدبار گفتم بدون خداحافظی قطع نکن ، بدم میاد.

ابروهایم را کمی بالا فرستادم و سوت کشیده ای زدم.

_مهندس مهران رحیمی ، فردی باکلاس و متشخص است.

و خنده ی بلندی سر دادم.

با خوردن بالشت کوچکی به صورتم به طرفش برگشتم.

از کنار مبل عبور کرد و دوباره وارد اشپزخانه شد.

از روی مبل بلند شدم و به طرفش راه افتادم.

_چقدر سخت میگری مهران.

وارد اشپزخانه شدم و تکیه ام را به اپن دادم.

داخل فنجانش کمی قهوه ریخت ، به طرفم چرخید و به کابینت سفید پشت سرش تکیه داد.

_حقا که الاغی ، ناسلامتی سه سال ازت بزرگترم ، خودتم که 25 سالته.

سرم را کمی تکان دادم و چشمانم را در حدقه چرخاندم.

_یه کار واسه تو و نیما پیدا کردم داخل شرکت رفیقم.

سیگارم را در جاسیگاری کریستالی کنارم خاموش کردم و بهش خیره شدم که یعنی ادامه بدهد.

_مطابق با رشتتونه ، کارای کامپیوتری میکنید دیگه.

romangram.com | @romangram_com