#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_8
متوجه سردی لحنم شد ، لبخند زورکی ای زد و سرش را اهسته تکان داد.
_البته بگین بهار راحت ترم.
ابرویی بالا انداختم ، با پوزخندی نگاهم را از نگاه دلخورش گرفتم و به نیما که به این سمت می امد ، خیره شدم.
_خب اونجوری من ناراحتم و بازم میگم از دست من کاری برنمیاد ، روز خوش.
با سرعت به سمت نیما حرکت کردم ، بدون توجه به صدا زدن هایش دست نیما را با قدرت گرفتم و به طرف در خروجی حرکت کردیم.
_ اخ دستم شکست.
_حقته پسره ی دختر باز.
ابرویی از روی شیطنت بالا انداخت و به عقب اشاره کرد.
_اره من دختر باز ولی تو چی که دختره همینجوری ایدن ایدن میکرد.
دستم را بالا اوردم و به نشانه ی عق زدن جلوی دهانم گرفتم.
_من از اینجور دخترا متنفرم.
با بیخیالی سرش را تکان داد و از دانشگاه خارج شدیم.
به پیاده رو نگاهی کرد و با چهره ی درهمی به سمتم برگشت.
_میشه من همینجا بمونم تا ماشین رو بیاری؟
نیما را سر خیابانی که خانه اش در ان قرار داشت پیاده کردم و با سرعت به سمت خانه خودم حرکت کردم.
تنها پنج خیابان بین خانه هایمان فاصله است و همین باعث میشود که مدام در خانه ی یکدیگر باشیم. با لرزیدن جیب شلوارم ، تلفنم را از جیبم در اوردم.
نگاهی به سوپر مارکت بسته ی سر کوچه انداختم و با عصبانیت مشت محکمی روی فرمان فرود اوردم.
با پیچیدن داخل کوچه ، تماس را وصل کردم.
_الو.
romangram.com | @romangram_com