#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_7
با عجله از میان دانشجوهایی که در راه پله بودند گذشتیم و به طبقه ی پایین رسیدیم.
با مشت محکمی که به کتفم خورد ، به طرف نیما برگشتم و با چهره ی دردناکی به چشمان عصبی اش خیره شدم.
_دوساعته دارم برای تو زر میزنم.
کتفم را کمی ماساژ دادم و به طرف خروجی حرکت کردیم.
_خب حالا بنال ببینم چی میگی.
نگاهش را به طرف گوشه ی حیاط ، روی میز های بوفه ی دانشگاه چرخاند.
_داشتم میگفتم از یه دختره خوشم اومده.
کمی بهش خیره شدم و سپس خنده ی بلندی کردم که باعث شد چند نفری که در نزدیکیمان عبور می کردند با کنجکاوی نگاهمان کنند.
_چرت نگو پسر بیا بریم.
کتابش را محکم به سینه ام کوبید و به طرف بوفه حرکت کرد.
_وایسا الان میام.
کتاب را میان دست هایم فشردم و با حرص به حرکاتش خیره شدم.
به طرف اولین میز که دو دختر مشغول خوردن نوشیدنیشان بودند ، حرکت کرد و کنارشان ایستاد.
بعد از کمی حرف زدن یکی از دخترها از روی صندلی پلاستیکی سفید رنگش بلند شد و همراه نیما به طرف دیوار کنارشان که خلوت تر از بقیه جاهای دانشگاه بود ، رفتند و کنار درختی ایستادند.
با عصبانیت دستی به موهایم کشیدم و نفسم را بیرون فرستادم.
با دیدن دوباره خانم حمیدی ، اخم هایم ناخواسته درهم فرو رفت و صورتم را به طرف دیگری چرخاندم.
نیما بعد از یک صحبت طولانی کاغذی را به سمتش گرفت و دختر بعد از مکثی کاغذ را گرفت و داخل جیب مانتوی سیاه رنگش گذاشت.
_سلام اقا ایدن.
با قدرت پلک هایم را روی هم فشردم و بی توجه به لحن زننده اش به طرفش چرخیدم.
_سلام خانم حمیدی.
romangram.com | @romangram_com