#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_6
_یه کاری میکنم طرف بیخیالت بشه.
لبخند قدرشناسانه ای زدم و سرم را تکان دادم.
با ورود استاد به کلاس کمی از هم فاصله گرفتیم ، به چهره ی سالخورده و اخموی استاد خیره شدم و با ناامیدی نفسم را بیرون فرستادم.
_بازم شروع شد.
نیما آهسته خندید که با صدای استاد ساکت شد..
**
با خسته نباشید استاد ، خودم را روی صندلی ول کردم و نفسم را از روی خستگی بیرون فرستادم.
_دهنم سرویس شد ایدن.
از گوشه چشم به نیما نگاهی انداختم که سرش را میان دست هایش گرفته بود و به جزوه ی رو به رویش خیره نگاه می کرد.
نگاهم در کلاس چرخید ، همه به طرف خارج از کلاس حرکت می کردند و عده ی محدودی از بچه خرخونای کلاس دور استاد جمع شده یودند و با چابلوسی از استاد سوال میپرسیدند.
_هیچوقت فاز اینا رو درک نکردم خدایی.
به نیما نگاه کردم که با انزجار به استاد خیره شده بود ، خنده ی خسته ای کردم و از روی صندلی بلند شدم.
_پاشو بریم هزارتا کار داریم.
از روی صندلی بلند شد و با لحن طعنه آمیزی گفت :
_شرمنده مهندس بریم که پروژه هاتون عقب افتاد.
خنده ای کردم و سرم را از روی تاسف تکان دادم و همراه هم از کلاس خارج شدیم.
راهروی دانشگاه به طرز غیرقابل باوری شلوغ شده بود و میان همهمه ای که صورت گرفته بود اصلا متوجه صحبتای نیما نمی شدم.
نگاهی به ساعت دیجیتال کنار راه پله انداختم و با دیدن ساعت کمی به سرعتم افزودم.
_نیما من اصلا گوش نمیدم چی میگی پس راه بیا.
romangram.com | @romangram_com