#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_5
و بی توجه به جفتشان به طرف ورودی ساختمان حرکت کردم.
*
داخل راهرو رو به روی تابلوی اعلانات ایستادم و از باد خنک کولر گازی لذت میبردم.
_احمق من رو با این دختره تنها گذاشتی دوساعت فک زد.
خنده ای کردم و به طرفش چرخیدم.
_شما دهن لقی کردی ، خودتم میپیچونیش.
نگاهش را از تابلو گرفت و به طرف راه پله ی پشت سرمان حرکت کرد .
_چرا قبول نمیکنی خب پول خوبی میتونی ازش بچاپی...میری اونجا یه جن احظار میکنی اینا میترسن بعد تمام.
گام هایم را با قدم هایش هماهنگ کردم و از پله ها بالا رفتیم.
لب هایم را روی هم فشردم و با گذاشتن اولین قدم بر روی طبقه ی دوم به سمتش چرخیدم و جلویش را گرفتم.
_مگه الکیه؟...زندگیم رو واسه چهارتا بچه به خطر بندازم؟
کمی خودمان را کنار کشیدیم و سه دختری که از طبقه ی پایین بالا می امدند از کنارمان گذشتند.
اخرین پله را بالا امد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
_میدونی که فقط بخاطر خودت میگم.
از کنارم گذشت و به سمت در کلاس حرکت کرد.
دنبالش راه افتادم و جلوی کلاس با گرفتن گوشه ی استینش به سمت خودم برگردوندمش ، با اضطراب به چشمانش خیره شدم.
_نیما چند وقتیه ازار و اذیتا کمتر شده ، نمیخوام باز با یه مسئله ی بی خود خودم رو بدبخت کنم.
نگاهش را از چشمانم گرفت و باهم وارد کلاس شدیم.
به طرف صندلی های اخر کلاس رفتیم و روی دو صندلی در اخرین ردیف نشستیم.
از پنجره انطرف کلاس به اسمان خیره شدم .
romangram.com | @romangram_com