#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_85

نفسم را بی حوصله بیرون فرستادم .

_از بیکاری بدم میاد.

همیشه از اینکه بی کار یک جا بنشینم بدم می آمد ، کاش نیما را هم همراهمان می آوردیم.

با یادآوری نیما که با وجود همه ی اصرار هایش با خودمان نیاوردیم اش حسابی اعصابم بهم می ریخت.

به ارسلان و مهران که باز هم ساکت شده بودند نگاه کردم ، لااقل اگه می آمد لازم نبود تا خود مقصد روزه ی سکوت بگیریم.

از پنجره ی کنارم به بیرون خیره شدم ، تماشای طبیعت از بیکاری بهتر بود.

هوا حسابی گرفته بود و رو به تاریکی میرفت ، درختان و محیط سرسبز اطراف حس خوبی را بهم منتقل میکرد .

مادرم عاشق شمال بود زمانی که بچه بودم حداقل ماهی یکبار برای عوض کردن روحیه دسته جمعی به مسافرت میرفتیم که اگر گیر دادن های پدرم را فاکتور بگیریم حسابی خوش میگذشت.

لبخندی روی لب هایم پدید آمد ، دلم حسابی برای جفتشان تنگ شده بود خیلی وقت بود که به ملاقاتشان نرفته بودم که البته پدرم اینطوری راحت تر بود یا تظاهر میکرد که هست.

آهی کشیدم و دپرس تر از قبل به بیرون چشم دوختم ، مطمعنا اگر نیما بود این سکوت در ماشین شکل نمیگرفت .

_مهران رستورانی چیزی دیدی بزن بغل خیلی گشنم شده.

بدون آنکه تغییری در حالتش بدهد زیر لب باشه ای گفت و باز هم سکوت عذاب آور بین ساکنین حاکم شد.

نفسم را صدادار بیرون فرستادم و با اعصاب خوردی لبم را گاز گرفتم ، آخر مگر اسیر میبردند که اینگونه ساکتن!

_اه بابا یه چیزی بگین .

ارسلان خنده ی آرامی کرد و چیزی نگفت.

_آیدن.

_جانم؟

_بهتره خفه بشی تا ننداختمت تو صندوق عقب .

دلخور نگاهم را ازش گرفتم و چیزی نگفتم.

ماشین را کمی جلوتر نگه داشت و به عقب چرخید و عصبی بهم خیره شد.

romangram.com | @romangram_com