#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_84


_گفت که باید با خودت صحبت کنه ، ما باید هرچه سریع تر راه بیوفتیم بریم.

کاغذ را روی میز گذاشتم و به ارسلان نگاه کردم.

_ازت ممنونم ارسلان.

لبخندی زد و دستش را در هوا تکان داد.

_حرفشم نزن رفیق...کی راه بیوفتیم؟

با صدای زنگ خوردن موبایلم ، به طرف میز تلویزیون حرکت کردم.

بعد از خواندن نام مخاطب به ارسلان چشم دوختم.

_اگه خودمون دوتا بریم مهران کله ام رو میکنه .

خنده ی آهسته ای کرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد.

_پس همگی باهم میریم.

***

اخم هایش ثانیه ای باز نمیشد ، گویا هم رانندگی و هم این موضوع های پیش آمده حسابی کلافه اش کرده بود.

_مهران چرا انقد ساکتی؟

از آینه نگاهی به عقب کرد و چشم هایش را کمی ریز کرد.

_چی بگم ؟ .

به پشت تکیه دادم و شانه ای بالا انداختم.

_نمیدونم ، هرچی.

ارسلان که روی صندلی جلو نشسته بود ، چرخید و نگاهی به عقب انداخت.

_با سکوت مشکلی داری؟


romangram.com | @romangram_com