#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_83

خودم را کمی عقب کشیدم و دوباره روی مبل نشستم ، حسابی اعصابم خورد بود و همه چیز بهم ریخته بود...همه چیز!

_دیشب همون جنه که آزارم میداد اومده بود تا خلاصم کنه اما یکی اومد و... .

انگشتم اشاره ام را روی گردنم کشیدم.

سرش را تکان داد و بی هیچ حرفی روی زمین نشست.

هر دو کلافه بودیم حس میکردم اما برای ارسلان ناراحت بودم که چنین ریسک بزرگی کرده بود.

_ما باید یه جایی بریم آیدن.

چشم هایم را منتظر بهش دوختم .

_باید یکی رو برای حل مشکلت ملاقات کنیم.

ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم.

_فکر کنم همین الان بهت گفتم که مشکل حل شد .

سرش را به معنی نفی تکان داد.

_منظورم اون نیست ، اون که قدرتی نداشت .

_پس منظورت کیه؟

_اون ابلیسی که به روحت حمله میکنه ، هادی گفت اون رو تنها نمیتونه از بین بره پس غیر مستقیم بهمون کمک کرد.

_منظورت از غیر مستقیم چیه؟

از روی زمین بلند شد و به طرف مبلی که روی اش نشسته بود راه افتاد ، کیفش را برداشت و دوباره به طرفم حرکت کرد.

_اون یه پیرزن به اسم بلقیس رو بهم معرفی کرد که تو یکی از روستاهای مازندران زندگی میکنه و دعانویسی میکنه ، من رفتم و پیداش کردم .

ابرویی بالا انداختم و بهش خیره شدم که تم چام محتویات کیفش را روی زمین می ریخت.

_خب اون چی گفت؟

کاغذی را به دستم داد که آدرسی روی آن نوشته شده بود ، نگاهم را از کاغذ گرفتم و دوباره به ارسلان خیره شدم.

romangram.com | @romangram_com