#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_82


_چیکار کردی ارسلان؟

سرش را بالا گرفت و جدی به چشمانم خیره شد.

_من با یه جن معامله کردم...برای حل مشکلت.

_اوه.

سرم را میان دست هایم گرفتم و محکم فشردم ، ارسلان واقعا چرا این فداکاری را در حقم کرده بود؟

یاد دیشب افتادم ، پس آن شخص سوم همان فردی بود که ارسلان ازش کمک خواسته بود .

سرم را بالا گرفتم و به چهره اش خیره شدم ، متوجه بود که خودش را به خطر انداخته بود؟

_سرچی معامله کردی؟

از روی مبل بلند شد و به سمتم حرکت کرد ، کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت.

_من ازش خواستم تا اینایی که تو رو اذیت میکنن رو دور کنه در عوضش من هم هرکاری تو آینده ازم درخواست کرد انجام بدم.

با عصبانیت ضربه ای به شانه اش زدم و از روی مبل بلند شدم.

_خیلی خری ، متوجهی چه غلطی کردی؟

از روی مبل بلند شد و سعی در آرام کردن من داشت ، اما عصبانیتم به این زودی ها آرام نمیشد او نباید این کار خطرناک را انجام میداد.

_نگران نباش جنه کافر نیست.

_پس چیه؟

_شیعه...هادی صداش میزنن.

_فکر کنم اونی که دیشب کمکم کرد همینی که میگی باشه.

دستان اش را روی شانه هایم گذاشت و کنجکاو به چشمانم خیره شد.

_دیشب چه اتفاقی افتاد مگه؟


romangram.com | @romangram_com