#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_81

سری تکان دادم و چیزی نگفتم ، تنها مسئله مهم این بود که برگشته و سالم است.

روی مبل نشست ، به طرف آشپزخانه راه افتادم و سماور را روشن کردم تا آب جوش بیاید.

_آیدن بیا اینجا کارت دارم.

بعد از چک کردن دوباره ی سماور پیش ارسلان برگشتم.

رو به روی اش ، روی مبل سه نفره نشستم و با لبخندی منتظر بهش چشم دوختم.

_خوشحالم که سالمی و به هوش اومدی.

_کجا بودی؟

بی هیچ حرفی بهم خیره ماند اما چشم هایش پر از حرف بود که برای به زبان آوردن اش دو دل بود.

_ارسلان؟...چرا چیزی نمیگی؟

کلافه نفسش را بیرون فرستاد و باز هم چیزی نگفت.

بعد از لحظاتی که در سکوت گذشت از سر جایم بلند شدم و به طرف آشپزخانه راه افتادم تا به بهانه ی نوشیدنی کمی با خودش تنها بماند.

واقعا رفتارش عجیب شده بود و حرف نزدنش آزارم می داد.

آب جوش را به همراه پودر نسکافه در لیوان هایمان ریختم و بعد از کمی هم زدن ، با سینی به طرف پذیرایی راه افتادم.

اخم های در هم گره خورده اش نشان از جنگ اعصابش داشت ، بی هیچ حرفی لیوان اش را جلویش گذاشتم و بعد از برداشتن لیوان خودم روی مبل نشستم.

_من یه کاری کردم آیدن...که مطمعنم خوشت نمیاد.

ابرویی بالا انداختم و با کنجکاوی بهش خیره شدم.

_چه کاری کردی؟

لیوان اش را در دست گرفت ، نگاه اش را ثانیه ای از محتویات لیوان نمیگرفت گویی هنوز راضی به گفتن حرف هایی که میخواست بزند نبود.

_درباره ی مشکلته...من از یکی کمک گرفتم.

لیوان را روی میز گذاشتم و کمی خودم را به جلو خم کردم.

romangram.com | @romangram_com