#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_86
با دیدن اخم هایش تنها یک سوال در ذهنم شکل گرفت ، نکنه واقعا میخواهد داخل صندوق عقب پرتم کند؟
_چیشده؟
لبخندی زد و در ماشین را باز کرد.
_نترس...زدم بغل یه چیزی بخوریم .
از پنجره به رستوران کنارم خیره شدم و آسوده نفسم را بیرون فرستادم.
ارسلان در را باز کرد و پیاده شد.
من هم بعد از مکثی پیاده شدم و در کنار ارسلان ایستادم ، مهران بعد از زدن دزدگیر به طرف رستوران راه افتاد.
_یه لحظه فکر کردم میخواد واقعا بندازتت تو صندوق.
هر دو باهم خندیدیم و پشت سر مهران حرکت کردیم.
جلوی رستوران چند آلاچیق درست کرده بودند که حسابی هم شلوغ بود.
_بریم تو اون آلاچیقه.
به یکی از آلاچیق های خالی اشاره کرد .
همگی به طرفش راه افتادیم و بعد از در آوردن کفش هایمان داخلش نشستیم.
به یکی از پشتی های کهنه ی پشت سرم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم ، واقعا هوای شمال حس دیگری داشت .
_سلام خوش اومدین ، چی میل دارین؟
به گارسونی که بیرون آلاچیق ایستاده بود خیره شدم.
مهران منوی غذا را از دستش گرفت و بعد از یکبار خواندنش به طرف ارسلان گرفت اش.
ارسلان هم بعد از مطالعه ی منو را به سمتم گرفت.
با دیدن نام جوجه کباب لبخند محوی زدم ، نیما عاشق جوجه کباب بود.
romangram.com | @romangram_com