#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_72
_جنابعالی که توی هپروت بودی من و نیما اساست رو بردیم خونه ی جدیدت.
زیر لب آهانی گفتم و سرم را پایین انداختم.
_خواهش میکنم قابلی نداشت.
_معذرت میخوام هواسم نبود ، ممنونم.
سرش را تکان داد و دوباره سکوت عذاب آور در ماشین حاکم شد.
رو به روی خانه ترمز کرد ، از ماشین پیاده شدم و به نمای خانه خیره شدم.
سرامیک های سفید خانه با در سفید دو لنگه ی آهنی ، ظاهر خانه ی جدیدم را میساخت.
مهران از کنارم گذشت و با کلید در را باز کرد.
وارد حیاط کوچک خانه شدم و به باغچه ای که علاف های هرز در آن حکمرانی می کردند ، نگاهی انداختم.
یادم باشد تا سر فرصت مناسبی صفایی به باغچه بدهم.
به طرف در ورودی خانه راه افتادیم.
دستگیره ی فلزی در سفید رنگ را در میان حصار دست هایش گرفت و با حرص به پایین فشارش داد.
با باز شدن در وارد شدیم.
نیما در وسط پذیرایی خوابیده بود.
نگاهم را در خانه چرخاندم ، تمام وسایل را به بهترین شکل ممکن چیده بودند.
به طرف پنجره راه افتادم و با مکثی ، پرده را کنار زدم.
هوا رو به تاریکی میرفت و حسابی دلم گرفته بود ، حس آدم سرطانی ای را داشتم که هرلحظه ممکن بود چشم هایش را برای همیشه به روی دنیا ببندد.
با صدای خمیازه نیما به طرفش برگشتم.
_عه هنوز زنده ای که.
romangram.com | @romangram_com