#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_71
پلک هایم از فرط تعجب بالا پرید ، ده روز است که بیهوش در بیمارستانم؟
حتما روحم خیلی انرژی از دست داده بود که به چنین وضعی افتادم.
_کی مرخص میشم؟
_نمیدونم اما فکر نکنم بیشتر از دوروز اینجا بمونی.
_میشه بری با دکتر صحبت کنی همین امروز مرخص بشم؟
دستش را پایین انداخت و به سمتم چرخید ، نگاهش برایم از هزاران حرف تند سخت تر بود .
بهش قول داده بودم که دیگر کار خطرناکی نکنم اما حالا با این وضع در بیمارستان روی تخت افتاده ام ، واقعا تأسف بار است.
_خواهش میکنم.
سرش را تکان داد ، بدون حرف دیگری به طرف در حرکت کرد و از اتاق خارج شد.
به در خیره ماندم ، مطمئنا تا مدتی باید با سرد بودن مهران کنار می آمدم اما تمام فکرم پیش ارسلان است که در این وضعیت من کجا رفته بود ؟
داخل ماشین نشستم و در را بستم.
اخم های درهم اش جرأت حرف زدن را ازم گرفته بود ، بهش حق می دادم پس سعی کردم حرفی نزنم که اعصابش را خوردتر کند.
با سوزش دوباره ی سینه ام دستم را روی زخمم گذاشتم ، رد سه جای ناخن روی سینه ام ، یادگاری دیگر از دشمن خونی ام بود که تا دم مرگ دنبالم می آمد.
به جاده خیره شدم که متوجه شدم در راه خانه نیستیم.
_کجا میریم مهران؟
همانطور که به جلو خیره بود ، دنده را عوض کرد.
_خونه ات.
دوباره به جاده خیره شدم ، بی توجه به سبقت خطرناکی که از پراید سفید رنگ جلویمان گرفت دوباره بهش چشم دوختم.
_اما این مسیر خونه ام نیست.
از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و نفسش را با حرص بیرون فرستاد.
romangram.com | @romangram_com