#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_70
سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در ، مهران روی صندلی کنار تخت نشست.
بی هیچ حرفی به یکدیگر خیره شدیم.
_خوبی؟
واقعا خوب بودم ؟ جوابی برای سوال نداشتم.
_نمیدونم.
سرش را به طرف یخچال کوچک گوشه ی اتاق برگرداند.
_چیزی میخوری؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
_چیشده مهران ؟ چرا تو بیمارستانم؟
بهم خیره شد ، تکیه اش را از صندلی گرفت و کمی بهم نزدیک تر شد.
_یادت نمیاد؟...با ارسلان رفته بودین خونه ی اون یارو هم دانشگاهیت.
تازه یادم آمد ، پس باز هم از دستش گریختم ، اما تا کی؟
_یادم اومد ، ارسلان کجاست؟
_دو روزه ازش خبری ندارم ، گفت باید بره جایی اما سریع برمیگرده.
_دو روز؟...مگه من چندوقته اینجام؟
از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره حرکت کرد.
با ناخن به جان لکه ی روی پنجره افتاد ، معلوم است خیلی خودش را کنترل میکند تا عصبانیتش را بروز ندهد.
_یک هفته و سه روز.
romangram.com | @romangram_com