#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_69
_ما انتخاب کردیم که به دیگران کمک کنیم آیدن ، مطمعن باش خدا همیشه در کنارمونه... .
حرف های ارسلان همیشه آرامشبخش روانم است اما واقعا در این مخمصه چرا حضور خدا را احساس نمیکردم؟
_تو عجیبی آیدن... .
آیدن؟ چرا پدرم این اسم را روی من گذاشت ؟ زاده ی آتش ، حتی او هم من را انسان عجیبی می دانست.
دلم برای داشتن یک روز بدون دغدغه های فراطبیعی تنگ شده بود.
سرم از درد در حال انفجار بود ، نمیدانستم چرا در این تاریکی گیر کرده ام ؟ اصلا من کجا بودم ؟ هیچی یادم نمی آید.
خستگی جسم و روحم را به خوبی احساس می کردم.
تنها یک سوال وجود داشت که بی جواب مانده است...این دردسر ها کی تمام می شود؟
***
با حس سوزش دردناک سینه ام ، پلک هایم را آهسته باز کردم.
چرا در بیمارستان هستم؟
نگاهم را در اتاق چرخاندم ، هیچکس غیر از خودم داخل اتاق نبود.
به سرم در دستم خیره شدم ، چه اتفاقی افتاده است؟
به سختی دستم را به طرف کلید کنار تخت بردم و فشردم اش.
بعد از چند دقیقه ، در اتاق باز شد و مهران همراه پرستاری وارد اتاق شد.
از چشم هایش دلخوری و عصبانیت به شدت معلوم بود.
نگاهم را ازش گرفتم و به پرستار میانسالی که مشغول چک کردن سرم بود ، خیره شدم.
_درد ندارین؟
چشم از لبخند تصنعی اش گرفتم و بی توجه به درد سینه ام با صدای ضعیفی گفتم:
_نه.
romangram.com | @romangram_com