#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_68


با بلند شدنم از روی زمین ، ضربه ی محکمی به صورتم زد که به آنطرف سالن ، در نزدیکی جسمم پرت شدم.

با حرکت دوباره اش به سمتم ، از روی زمین بلند شدم.

به جسمم خیره شدم که رد خون روی پیراهنم نمایان شده بود ، باید سریع تر به جسمم برمیگشتم وگرنه کارم را یک سره میکرد.



به نزدیکی ام رسید .

از چشم هایش آتش میبارید ، اگر کاری نمیکردم مطمعنا مرگم حتمی بود.

به طرف جسمم دویدم ، در یک قدمی اش ، لگد محکمش در جانم نشست که باز هم به دیوار پشت برخورد کردم.

به پشت به دیوار تکیه دادم ، انرژی ام تمام شده بود...من هیچوقت حریف او نمیشدم.

بالای سرم ایستاد...بی شک از مردنم لذت میبرد.

پلک هایم دیگر قدرت باز ماندن نداشتن ، نمیخواستم وقتی در حال نابودی روحم است مرگ خود و نابودی جسمم را به چشم ببینم.

با شنیدن دوباره ی صدای ارسلان و متن دعایش ، چشم هایم را باز کردم .

سرش را با دستانش گرفته بود ، معلوم بود حسابی در حال اذیت شدن است.

از غفلتش استفاده کردم و با جهشی به طرف جسمم پریدم.

****

_هیچوقت نباید سمت این کار میرفتی آیدن... .

صدایش بارها در ذهنم اکو وار پیچید ، حق با اوست هیچوقت نباید دنبال این کار می رفتم.

واقعا هدفم چه بود ؟ زندگی عادی به دور از اجنه و شیاطین مگر چه ایرادی داشت ؟ کمکم به دیگران به قیمت نابودی زندگی خودم است.

_درسته هیجان داره اما واقعا کارت اشتباهست.

حتی نیما هم حق داشت ، زندگی من سراسر پر از اشتباه بود ، تصمیمات عجولانه و بی هیچ فکری در مورد آینه و بازخوردهای آن ، وضعم را اینطور کرده است.


romangram.com | @romangram_com