#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_67

_خداوند همیشه همراه توست ، خداوند بخشنده و تواناست... .

با شنیدن صدای ارسلان چشم هایم را گشودم ، ناآرامی را در صورتش می دیدم.

_با نیروی خداوند خودت را نجات ده که او حافظ بندگانش است... .

این متن دعای ارسلان بود . صدایش که هر لحظه به گوشم می رسید ، من را قوی تر و شیطان رو به رویم را ضعیف تر می کرد.

مشت محکمی به صورتش کوباندم که چندقدمی عقب تر رفت.

_او شیطان را حقیر شمورد و از درگاهش راند... .

به طرفش رفتم و لگد محکمی به شکمش کوباندم.

به دیوار پشت سرش برخورد کرد و روی زمین افتاد ، ارسلان همچنان در حال خواندن دعا بود و هرلحظه او را ضعیف تر می کرد...حالا نوبت من بود تا کار را تمام کنم.

به طرف اش حرکت کردم و از روی زمین بلند اش کردم ، به دیوار کوباندمش و محکم گلویش را فشردم و همزمان مشغول خواندن دعایی شدم که ارسلان میخواند.

با حس کردن بی حرکت شدن اش ، دست هایم را برداشتم و جسم اش روی زمین سقوط کرد.

به بهار خیره شدم ، باید روح اش را به سمت جسم اش هدایت می کردم.

از روی زمین بلندش کردم ، چشم هایش بی رمغ باز شد.

انرژی زیادی ازش گرفته شده بود ، آن روح غیر انسانی حسابی تضعیف اش کرده بود.

از پله ها پایین آمدم و به طرف سالن حرکت کردم.

روحش را دقیقا روی بدنش خواباندم ، به جسم خودم خیره شدم که از بینی ام خون آمده بود ، ارسلان با نگرانی اسمم را فریاد می زد .

گامی به سمت جسمم برداشتم که لگد محکمی به پهلویم خورد و به طرف دیگر سالن پرت شدم.

از روی زمین بلند شدم و عقب چرخیدم تا ببینم چه کسی بهم حمله کرد که با دیدن دوباره اش مو بر تنم سیخ ماند.

چندسالی بود که ندیده بودم اش ، هنوز هم همان قدر عصبانی بود.

سرخی تن عریانش با چشمان زرد رنگ عصبی اش را هرگز از یاد نمیبرم.

به طرفم حمله ور شد و با ناخن اش چنگی به سینه ام کشید که باعث شد اینبار به گوشه ی سالن پرت شوم.

romangram.com | @romangram_com