#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_66


با هر دم و با زدمم محدوده ی سر شدن بدنم بیشتر میشد.

با حس گنگ شدن صداهای اطرافم ، تاریکی هوشیاری ام را سلب کرد.

***

آرام پلک هایم را گشودم ، به ارسلان خیره شدم که با نگرانی نگاهش را بین من و بهار می گرداند.

عجیب بود ، دیگر دردی در بازو ام حس نمیکردم.

نشستم و به اطراف خیره شدم ، حس خوبی نداشتم.

به عقب نگاهی انداختم و با دیدن خودم که روی زمین دراز کشیده ام ، ترسی در دلم نشست...دیگر در جسمم نبودم!

بلند شدم ، به بهار نگاه کردم که روی زمین در حال تکان خوردن بود ، بالای سرش ایستادم و با دستم پیشانی اش را لمس کردم.

نور سیاه رنگی دستم را پس زد ، به مسیر نور خیره شدم که همانند طنابی در هوا معلق بود و از سالن خارج میشد.

به دنبال نور از سالن خارج شدم ، فضای تاریک خانه حسابی نگرانی ام را تشدید می کرد.

از پله ها بالا رفتم ، نور به داخل یکی از اتاق های طبقه ی بالا میرسید.

زیر لب خدا را صدا زدم و وارد اتاق شدم و با دیدن بهار در آن شرایط نفسم در سینه حبس شد.

جن سیاه رنگی بالای سرش ایستاده بود و دستش را تا آرنج در دهان بهار فرو کرده بود ، قصدش تسخیر بهار نبود...او در حال کشتنش است!

با احساس حضورم سرش را بالا گرفت ، پوست تنش تماما سیاه بود و فقط در صورت اش دو جفت چشم سبز لجنی عمودی و دهانی که تنها همانند شکافی دیده میشد ، بود.

دستش را از دهان بهار بیرون کشید و انگشت اشاره اش به سمت من گرفت.

زهره ام از ترس ترکید من خیلی وقت بود که دیگر از این کار ها نمیکردم ، حس پشیمانی تمام وجودم را فرا گرفته بود و این را به خوبی احساس میکردم.

با سرعت زیادی به طرفم آمد و قبل از آنکه بتوانم کاری انجام دهم ، دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و به دیوار کناری کوباندم.

سعی کردم دست هایش را از دور گردنم باز کنم اما قدرتش چند برابر من بود.

به چشمان بی روحش خیره شدم که در حال تار شدن بود ، قدرت انجام کاری را نداشتم...من ضعیفم ضعیف تر از آنچه که فکرش را میکردم.


romangram.com | @romangram_com